اولین حکام سلسله هایی که بر ایران حکومت کرده اندh,gdk سال شروع حکومت اولین حاکم نام سلسله 708 قبل از میلاد دیااکو مادها 550 قبل از میلاد کوروش هخامنشیان 250 قبل از میلاد اشک اشکانیان 224 میلادی اردشیر بابکان ساسانیان 1 هجری شمسی معاویه امویان 92 هجری شمسی السفاح عباسیان 165 هجری شمسی طاهر طاهریان 219 هجری شمسی یعقوب لیث صفاریان 238 هجری شمسی نصر سامانیان 276 هجری شمسی مرداویج آل زیار 280 هجری شمسی رکن الدوله (حسن) آل بویه 358 هجری شمسی کاکویه دیالمه 311 هجری شمسی سبکتکین غزنویان 329 هجری شمسی بغراخان آل افراسیاب 345 هجری شمسی ابوعلی مأمون آل مأمون 389 هجری شمسی طغرل سلجوقیان 450 هجری شمسی قطب الدین محمد خوارزمشاهیان 503 هجری شمسی محمد بن سوری غوریان 589 هجری شمسی اوکتای قاآن ایلخانیان 676 هجری شمسی امیر چوپان چوپانیان 696 هجری شمسی شیخ حسن ایلخانیان 689 هجری شمسی محمود شاه آل اینجو 696 هجری شمسی امیر مبارزالدین مظفریان 612 هجری شمسی امیر عزالدین عمر ملکوک کرت 698 هجری شمسی خواجه عبدالرزاق سربداران 579 هجری شمسی یراق حاجب قراختائیان 550 هجری شمسی رکن الدین رسام اتابکان یزد 552 هجری شمسی ابوطاهر اتابکان لرستان 503 هجری شمسی مظفرالدین سنقر اتابکان فارس 441 هجری شمسی عمادالدین زنگی اتابکان شام و دیار بکر 491 هجری شمسی اتابک ایلدگز اتابکان آذربایجان و عراق 764 هجری شمسی امیر تیمور تیموریان 769 هجری شمسی قرامحمد قراقویونلو 769 هجری شمسی قراعثمان آق قویونلو 865 هجری شمسی شاه اسمعیل صفویه 1108 هجری شمسی نادر افشاریه 1123 هجری شمسی کریم خان زندیه 1160 هجری شمسی آغامحمد خان قاجاریه 1302 هجری شمسی رضا خان پهلوی
شمایل تو بدیدم نه عـقـل ماند نه هـوشم به هـوش بدم از اول کـه دل به کـس نسپارم ابو محـمد مشرف الدین ( شرف الدین ) مصلح بن عـبدالله بن شرف الدین شیرازی، مـلـقب به ملـک الکـلام و افصح المتکـلمین بی شک یکی از بزرگـترین شاعـران ایران است کـه بـعـد از فردوسی آسمان ادب فارسی را به نور خـیره کنندهً خـود روشن ساخـت. این روشنی با چـنان نیرویی هـمراه بود که هـنوز پـس از گـشت هـفت قـرن تمام از تاثـیر آن کـاسته نشده و این اثـر پارسی هـنوز پابرجـا و استوار است. از احـوال شاعـر در ابتدای زندگـیش اطـلاعی در دست نـیست، اما آنچـه مسلم است، دانش وسیعـی اندوخـته بود. در حدود سال 606 هـجـری در شهـر شیراز در خـاندانی کـه هـمه از عالمان دین بودند، چـشم به جـهان گـشود. مقـدمات عـلوم ادبی و شرعـی را در شیراز آموخت و سپس در حدود سال 620 برای اتمام تحـصیلات به بغـداد رفت و در مدرسه نظامیه آن شهـر به تحـصیل پـرداخت. بعـد از این سفـر سعـدی به حـجاز، شام، لبـنان، و روم رفته چـنان کـه در این ابـیات مشخص است : بسر بردم ایام با هـر کسی در اقصای عـالم بگـشتم بسی سفـری کـه سعـدی در حـدود سال 620 آغـاز کرده بود، مقارن سال 655 با بازگـشت به شیراز پایان گـرفت و از آن پس زندگـی را به آزادگـی و ارشاد و خـدمت خـلق گـردانـید. سـعـدی عـمر خـود را به سرودن غـزل ها و قـصائد و تالیفات رسالات مختـلف و وعـظ می گـذراند. در این دوره یکـبار نـیز سفری به مکـه کرد و از راه تـبریز به شیراز بازگـشت. نکـته مهـم در زندگی سعـدی این است که در زمان زندگـیش شهـرت و اعـتبار خاصی گـرفت و سخـنانش مورد استـقبال شاعـران هـم عصرش قرار گرفت، آنچـنانکـه یکی از آنهـا بنام سیف الدین محـمد فرغـانی، چـنان شیفـته آثـار سعـدی بود کـه عـلاوه بر استـقبال از چـندین غـزل او چـند قصیده هـم در مدح او ساخته و برای او فرستاده که یکی از نمونه های آن در اینجا است : چـنان دان که زیره به کرمان فرستم به جـای سخن گـر به تو جـان فرستم سعـدی هـمچـنان به اندوختن و سرودن روزگـار می گـرانید و عـمر پـربار خـود را بدین گـونه سپـری می کـرد اما این بزرگ هـمواره سعـی و تلاش خـود را کافـی ندانسته، چـنانکـه در آغاز گـلستان می گـوید : یک شب تاًمل ایام گـشته می کـردم و بر عـمر تـلف کرده خـود تاًسف می خورم و سنگ سراچـه دل را به الماس آب دیده می سفتم و این ابیات را مناسب حال خـود یافتم چـون نگـه می کنم نمانده بسی هـردم از عـمر می رود نفسی به تصریح خـود شاعـر این ابـیات مناسب حال او در تاًسف بر عـمر از دست رفته و اشاره به پـنجاه سالگـی وی، سروده شده است و چـون آنهـا را با دو بـیت زیر که هـم در مقـدمهً گـلستان از باب ذکـر تاریخ تالیف کـتاب آمده است : ز هـجـرت ششصد و پنجاه و شش بود در این مدت که ما را وقـت خـوش بود سعـدی هـم در شعـر و هـم در نـثر سخـن فارسی را به کمال رسانده است و از میان آثـار منظوم او، گـذشته از غـزلیات و قصائد مثـنوی مشهـوری که به سعـدی نامه و بوستان شهـرت دارد، این منظومه در اخـلاق و تربـیت و وعـظ است و در ده باب تـنظیم شده است : 1 - عـدل 2 - احـسان 3 - عـشق - 4 - تواضع 5 - رضا 6 - ذکـر 7 - تربـیت 8 - شکـر 9 - توبه 10 - مناجات و ختم کتاب. مهـمترین اثـر سعـدی در نثـر، کتاب گـلستان است که دارای یک دیباچـه و هـشت باب است : سیرت پادشاهـان، اخلاق درویشان، فضیلت و قناعـت، فواید خـاموشی، عـشق و جـوانی، ضعـف و پـیری، تاًثـیر تربـیت و آداب صحـبت. فوت سعـدی : وفات سعـدی را در ماًخـذ گـوناگـون به سال های " 694 - 695 " و " 690 - 691 " نوشته اند. سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابی چـه خیال ها گـذر کرد و گـذر نکرد خوابی به چـه دیر ماندی ای صبح؟ که جان من بر می آمد بزه کردی و نکـردند، موًذنان ثـوابی نـفس خـروس بگـرفت، که نوبـتی بـخـواند هـمه بلـبلان بمردند و نماند جـز غـرابی نفـحات صبح دانی، ز چـه روی دوست دارم؟ که به روی دوست ماند، کـه برافکـند نـقابی سرم از خدای خـواهـد، که به پایش اندر افتد که در آب مرده بهـتر، که در آرزوی آبی دل من نه مرد آن است، که با غـمش برآید مگـسی کـجا تواند، که بـیفکـند عـقابی؟ نه چـنان گـناهـکارم، که به دشمنم سپاری تو بدست خـویش فرمای، اگـر کنی عـذابی دل هـمچـو سنگـت ای دوست، به آب چـشم سعـدی عـجب است اگـر نگـردد، که بگـردد آسیابی برو ای گـدای مسکین و دری دگـر طلب کن که هـزار بار گـفتی و نیامدت جـوابی
که من قـرار ندارم کـه دیده از تو بـپوشم
سـخـن چه فایده گـفـتن چـو پـند می نوشد
کـه گـر مراد نـیابم به قـدر وسع بکـوشم
مگـر تو روی بـپوشی و فـتـنه بازگـشایی مرا مگـوی سعـدی طریق عـشق رهـا کن به راه بادیه رفـتن به از نشستن باطل
ز هـر خرمنی خوشه ای یافتم
تمتع به هـر گوشه ای یافتم
مگـر این پـنج روزه در یابی
کوس رحـلت زدند و بار نساخت
ای که پـنجاه رفت و در خـوابی
خـجـل آنکـس کـه رفت و کار نساخت
حوالت با خدا کردیم و رفـتیم
مراد ما نصیحت بود گـفتـیم
حکیم ابولقاسم
فردوسی ، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی
در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد . طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال
دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد.
فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی
شور شاعری در سر داشت . و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و
پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی
او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری برزگ به نام
«شاهنامه» شد .
شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد ، مجموعه ای از داستانهای
ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که
کارهای پهلوانی آنها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری
توصیف می کند .
فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن
چنین اثر گرانبهایی کرد ،در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه
به سلطنت رسیده بود ، عرضه داشت ،
تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود
شود.سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و
جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت
هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.
و فردوسی از این پیمان شکنی سلطان محمود رنجیده خاطر شد و از غزنین که
پایتخت غزنویان بود بیرون آمد و مدتی را در سفر بسر برد و سپس به زادگاه
خود بازگشت.
علت این پیمان شکنی آن بود که فردوسی مردی موحد و پایبند مذهب تشیع بود و
در شاهنامه در ستایش یزدان سخنان نغز و دلکشی سروده بود ، ولی سلطان محمود
پیرو مذهب تسنن بود و بعلاوه تمام شاهنامه در مفاخر ایرانیان و مذمت ترکان
آن روزگار که نیاکان سلطان محمود بودند سروده شده بود.
همین امر باعث شد که وی به پیمان خود وفادار نماند اما چندی بعد سلطان
محمود از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد که همان شصت هزار دینار را به
طوس ببزند و به فردوسی تقدیم کنند ولی هدیه سلطان روزی به طوس رسید که
فردوسی با سر بلندی و افتخار حیات فانی را بدرود گفته بود و در گذشته بود.
و جالب این است که دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه چادشاه خودداری
نمود و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات پدر بزرگوارش افزود.
معروف ترین داستانهای شاهنامه : داستان رستم و سهراب ، رستم و اسفندیار ، سیاوش و سودابه
زال و رودابه است.
شعری از داستان رستم و اسفندیار را با هم می خوانیم:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از کوهسار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد بنوش
همه بوستان زیر برگ گلست ،
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی.
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بجنبد همی.
من از ابر بینم همه باد و نم
نگه کن سحر گاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همه نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار.
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
*****
و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام یک گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم
پی (( قد قامت )) موج .
*****
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشنی باغچه است .
*****
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .
*****
اهل کاشانم .
نسبم شاید برسد .
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک (( سیلک )).
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .
*****
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
*****
پدرم نقاشی می کرد .
تار هم می ساخت ، تار هم می زد .
خط خوبی هم داشت .
*****
باغ ما در طرف سایه دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود .
میوه کال خدا را آن روز ، می جویم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت . دست فواره خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .
*****
شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد
زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .
*****
طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر
*****
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .
*****
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی دور شبنم بود ،
کاسه داغ محبت بود .
من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
*****
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید
در چرا گاه (( نصیحت )) گاوی دیدم سبز
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما ))
*****
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم ، از جنس بهار .
موزه ای دیدم ، دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سئوال
*****
قاطری دیدم بارش (( انشاء ))
اشتری دیدم بارش سبد خالی (( پند و امثال )) .
عارفی دیدم بارش (( تنناها یاهو ))
*****
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم .که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت . )
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی .
خواهش روشن یک گنجشک ،وقتی از روی چناری به
زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .
*****
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه الکل می رفت .
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی به سکوی تجلی می رفت
*****
مادرم آن پائین
استکانها را در خاطره شط می شست
*****
شهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی بست
کودکی هسته زرد الویی روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از (( خزر )) نقشه جغرافی آب می خورد
*****
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاریچی در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد گاریچی در حسرت مرگ
*****
جشن پیدا بود ، موج پیدا بود
برف پیدا بود دوستی پیدابود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
سمت مرطوب حیاط
شرق اندوه نهاد بشری
فصل ول گردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
*****
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب .
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت کلام .
*****
جنگ یک روزنه با خواهش نور .
جنگ یک پله با پای بلند خورشید .
جنگ تنهایی با یک آواز .
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .
جنگ خونین انار و دندان .
جنگ (( نازی )) ها با ساقه ناز .
جنگ طوطی و فصاحت با هم .
جنگ پیشانی با سردی مهر .
*****
حمله کاشی مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
حمله دسته سنجاقک ، به صف کارگر (( لوله کشی )) .
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .
حمله واژه به فک شاعر .
*****
فتح یک قرن به دست یک شعر .
فتح یک باغ به دست یک سار .
فتح یک کوچه به دست دو سلام .
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .
فتح یک عید به دست دو عروسگ ، یک توپ
*****
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست (( دولت ))
قتل یک شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در (( باغ معلق )) می خواند
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به
خاور می راند
روی دریاچه آرام (( نگین )) قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
*****
مردمان را دیدم
شهرها را دیدم
دشت ها را ، کوهها را دیدم
آب را دیدم ، خاک را دیدم
نورو ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را د رظلمت دیدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم
*****
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
*****
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی .
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح .
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور .
من صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی آواز انار ستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پرو خالی شدن کاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشیاء جاری است .
روح من کم سال است .
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .
روح من بیکار است :
قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
*****
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .
بوته خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابری
تابخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر
*****
من به سیبی خشنودم
و به بوئیدن یک بوته بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .
خوب می دانم ریواس کجا می روید .
سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد .
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
*****
زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی (( ماه )) ،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .
*****
زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی (( مجذور )) آینه است .
زندگی گل به (( توان )) ابدیت ،
زندگی (( ضرب )) زمین د رضربان دل ها،
زندگی (( هندسه )) ساده و یکسان نفس هاست .
*****
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
*****
من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ،
کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت ، زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه (( اکنون )) است .
*****
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم . خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد .
و نگوئیم که شب چیز بدی است .
و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .
و بیارایم سبد
ببریم اینهمه سرخ ، این همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر مرک نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه دریاها
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست .
و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .
پشت سرنیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سرخستگی تاریخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .
*****
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
*****
بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم
( دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه یک زنجره نیست .
مرگ در ذهن اقاقی جاری است .
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو می خواند .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .
مرگ گاهی ریحان می چیند .
مرگ گاهی ودکا می نوشد .
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر از اکسیژن مرگ است . )
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .
*****
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد و
به خیابان برود .
ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت .
*****
کار ما نیست شناسایی (( راز )) گل سرخ .
کار ما شاید این است
که در (( افسون )) گل سرخ شناور باشیم .
پشت دانایی اردو بزنیم .
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .
هیجان را پرواز دهیم .
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .
آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی )) .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم .
*****
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
کوربن معتقد است که ایران قارهای است میان دو جهان شرق و غرب و این میانجی بودن به خوبی در آرا و اندیشههای سهروردی پیدا است.
به
گزارش خبرنگار مهر، عصر امروز در موسسه حکمت و فلسفه ایران به مناسبت
سالگرد درگذشت شیخ شهاب الدین سهروردی متخلص به شیخ اشراق مراسمی برگزار
شد، که در آن دکتر داریوش شایگان، فیلسوف و محقق برجسته ایرانی به بیان
نسبت اندیشه سهروردی در آثار هانری کوربن پرداخت و گفت: شک نیست که محور
اصلی آثار کوربن حول و حوش سهروردی است. مولف کتاب «آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی» سپس به پیشینه و زمینه
های فکری سهروردی اشاره کرد و گفت: کوربن به معنای متداول کلمه یک مستشرق
نیست، بلکه خود می گوید که من در میان دو اقلیم در نوسان بودم، نخست آلمان
که کشور فیلسوفان و شاعران است و دوم ایران که کشور شاعران و عرفا است. وی در ادامه گفت: اگر به آثار کوربن در میان دو جنگ جهانی یعنی سالهای
1919 تا 1939 توجه کنیم در می یابیم که او از چه کسانی تاثیر گرفته است.
او نزد اتین ژیلسون، متفکر نوتومیست مسیحی در مدرسه عملی مطالعات عالی
متون لاتین و قرون وسطایی می خواند، همچنین نزد امیل بریه محقق آثار
فلوطین و پژوهشگر تفکر هندی و اوپانیشادهاست، همچنین نزد برادران باوازی
آلمانی می آموزد و به لوتر و متکلمان پروتستان به خصوص کارل بارت علاقه
مند است، در ضمن کوربن تحت تاثیر ژیلسون همزمان عربی و سانسکریت می خواند
و سفرهای متعددی به هند و آلمان دارد. وی سپس اظهار داشت: در این زمان آلمان کانون کوران 5 جریان فکری است،
نخست مکتب پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر، دوم مکتب فلسفه حیاتی یاسپرس و
اشپنگلر، سوم انسان شناسی فلسفی ماکس شللر و ارنست کاسیرر ،چهارم مارکسیسم
انتقادی کارل کورش، آدورنو، هورکهایمر و بنیامین و پنجم نیز پوزیتویسم
منطقی که با کسانی چون ویتگنشتاین و رودولف کارناپ و حلقه وین گسترش یافته
است. به اینها باید مطالعات پروتستانی کسانی چون کارل بارت و مکتب
روانشناسی اعماق فروید، آدلر و یونگ را نیز باید افزود . از خوش شانسی
ماست که کوربن با این کوله بار عظیم به ایران وارد می شود و به این کشور
علاقه مند می شود. کوربن با تفکر قدسی نزد رودولف اوتو و کتابش «امر قدسی»
که در سال 1917 منتشر شد، آشنا می شود و همچنین ارنست کاسیرر را ملاقات می
کند. او اولین مترجم کارل بارت به فرانسه است که کتاب او در مورد دیالکتیک
من و تو و انسان و خدا را منتشر می کند و با برخی از دوستانش مجله ای به
نام «اینجا و اکنون» را منتشر می کنند که در آن فرمول دکارت یعنی «می
اندیشم پس هستم» را وارونه می کنند و معتقدند که «هستم چون دیگری یعنی خدا
من را می اندیشد». بنابراین محور اندیشه کوربن بر دو چیز استوار است، نخست
فلسفه و دوم تجربه معنوی. در همین جاست که سهروردی به او چشمک می زند، و
پیش از ترجمه متون هایدگر به فرانسه، دست به ترجمه برخی از آثار سهروردی
به فرانسه می زند. وی در ادامه به توجه کوربن به ایران اشاره کرد و گفت: کوربن معتقد است
که ایران کشوری است که هم میانه است و هم میانجی. یعنی قاره ای است میان
دو جهان، یک نگاه به آسیا و هند و یک نگاه به تمدن های همجوار بین النهرین
و مصر و یونان دارد و از نظر جغرافیایی نیز چنین است. از منظر تخیل فلسفی
نیز چنین است. ایران کانون مذاهب است و در بالای همه این ها سهروردی است.
برخورد کوربن با سهروردی از طریق ماسینیون صورت می گیرد. ماسینیون، اسلام
شناس برجسته که علی رغم علاقه فراوان به ایران، هیچگاه نخواست ایران شناس
شود، در مقاله مهم «روح ایران» که در سال 1950 منتشر شد، به تاثیر شگرف
ایرانیان در حوزه های گوناگون چون زبان، صرف و نحو، عرفان و فلسفه بر
اسلام اشاره می کند. او کتاب حکمه الاشراق را به کوربن معرفی می کند و
کوربن دو نیاز مهم اش یعنی تلفیق عرفان و فلسفه و کشف ارض ملکوت یعنی عالم
واسط میان دنیای محسوس و جهان آخرت را در سهروردی می یابد. عالمی که در آن
فرشته ها ظاهر و رویت می شوند و ارواح متمثل می شوند. این دو امر سبب
علاقه وسیع کوربن به سهروردی می شود. او در مورد سهروردی می نویسد:
«سهروردی فقط متفکر نیست که درباب مفاهیم، تاثیرها و اثرهای پیدا یا
ناپیدای تاریخی می اندیشد، او خودش در همه اینها حضور دارد و حضورش را نمی
توان نادیده گرفت، او باز گذشته زرتشتی ایران کهن را به دوش می کشد و
بدینسان آن را به اکنون منتقل می کند، این گذشته، گذشت? بی آینده نیست که
هر گز پیوند مادی به آن ممکن باشد، او به این گذشته آینده ای می دهد،
آینده ای که خود اوست، چرا که خود خود را مسئول این گذشته می داند.با بودن
سهروردی حکمای ایران باستان و خسروانیان به راستی دیگر پیشگامان مکتب
اشراقی ایران اسلامی اند، جسارت این جوان 35 ساله را بنگر که با حضور خود
برگشت گذشته به شکل آینده را موجب می شود، چرا که با این کار تمام آینده
آن گذشته است که دوباره به صورت اکنون در اکنون حضوری اش شکل می گیرد و
این است آن چه که از نظر تاریخی نیز حقیقت دارد، سهروردی کسی است که برای
نخستین بار نامهایی چون افلاطون و زرتشت را به صورت یک متافیزیک اشراق که
مثل افلاطونی را در آن به زبان فرشتگان مزدایی سخن می گویند، در آثار خود
می آورد». دکتر شایگان سپس گفت: در واقع کوربن خودش را با سهروردی معاصر می کند،
نه معاصر زمانی، بلکه معاصر روحی. او خود در ترجمه آثار عربی سهروردی می
کوشد به بازاندیشی تفکر او بپردازد. همچنین ارتباط کوربن با سهروردی
ارتباطی درونی است، چون نه فقط با ایرانیان ارتباط می یابد، بلکه به ایران
نیز می آید. وی سپس به جدولی اشاره کرد که با توجه به اندیشه کوربن در
تفکر شیعی می توان ترسیم کرد. این جدول که از چهار حرکت ناشی می شود عبارت
است از: اول حرکت نبویه از نبوت به ولایت، دوم حرکت فلسفی و وجودی از
اصالت ماهیت و اصالت وجود، سوم حرکت روایی از قصه تمثیلی به رویداد آن در
درون و چهارم حرکت عاشقانه از عشق انسانی به عشق ربانی. کوربن نشان می دهد
که این چهار حرکت چون چهار مقام یا چهار دستگاه، همه یک ساز می زنند و
صورت های مختلف یک چیزند، درتمثیل عرفانی به رویداد درونی مثال کیسخرو و
اسفندیار است که رهبر درونی سیمرغ و نوع شناسایی دید جام جم و کشف باطن
است، در وجه عاشقانه مثال اعلی مجنون و رهبر درونی لیلی یا معشوق ازلی است
و نوع شناسایی نیز جذبه عاشقانه یا التباس به قول روزبهان است، در وجه
وجودی و فلسفی نیز حکیم متاله زرتشت و افلاطون است و رهبر درونی عقل فعال
است و نوع شناسایی نیز علم شهودی یا علم حضوری است، در وجه نبوی نیز مثال
اعلی محمد رسول الله(ص) یا مهدی موعود(ع) است و رهبر درونی جبرئیل یا روح
خداست و نوع شناسایی نیز وحی و الهام درونی است. کوربن نشان می دهد که این
امور در تسنن نیست، چون دو وجه ولایت و فیلسوفانی چون ملاصدرا را ندارند. وی در پایان به اهمیت کوربن برای ایرانیان اشاره کرد و گفت: به قول
مرحوم احمد تفضلی، دو مرد بزرگ به ایران کمک کردند، نخست کریستسن در مورد
ایران قبل از اسلام و و دوم بعد از اسلام که کوربن بود. کوربن خود می
نویسد:«پرورش من از آغاز پرورشی فلسفی بود، به همین دلیل من به معنای دقیق
نه متخصص زبان آلمانی ام و نه مستشرق. من فیلسوفی رهرو ام به هر دیاری
که جان را راهبر شود. گرچه در این سیر و سلوک از فرایبورگ، تهران، اصفهان
سر در آوردم اما این شهرها از نظر من مدینه های تمثیلی اند، منازل نمادین
از راه و سفری همیشگی و پایدار»
داریوش شایگان در ابتدا
با اشاره به دوستی و شاگردی دیرینه خود با هانری کوربن گفت: من اگرچه
اسلام شناس و سهروردی شناس نیستم، اما به دلیل این که سال ها شاگرد، یار و
دوست هانری کوربن بودم و شاهد کارهای او، وقتی در فرانسه بودم تصمیم گرفتم
که به دلیل دین ایرانی ها نسبت به او نخستین کسی باشم که به عنوان یک
ایرانی، کتابی در مورد او بنویسم و به همین جهت به همراه همسر او با
مطالعه کامل مجموعه 25 هزار صفحه کتاب، توانستیم جغرافیای تفکر ایرانی را
توسط او ترسیم کنیم که شک نیست که محور اصلی این آثار حول و حوش سهروردی
است.