پدرش سید اسماعیل از سادات طباطبایی بود. در شش سالگی به همراه پدرش به قمشه رفت و نزد پدر بزرگش میر عبدالباقی درس خواند و پس از درگذشت میر عبدالباقی در شانزده سالگی برای ادامه تحصیلات به اصفهان رفت.
بعد از گذراندن مقدمات، به فراگیری دروس سطح پرداخت و در ضمن معقول را نزد میرزا جهانگیرخان قشقایی آموخت. دروس خارج فقه و اصول را نیز نزد استادانی چون شیخ مرتضی ریزی و آقا سیدمحمدباقر درچهای خواند و سپس برای تکمیل تحصیلات خود در 1311 ق عازم نجفاشرف گردید و در مدرسه صدر ساکن شد. سیدحسن مدرس در طول دوران تحصیل در نجف روزهای پنجشنبه و جمعه کارگری میکرد و از آن راه امرار معاش مینمود. وی به مدت هفت سال از محضر درس آخوند خراسانی و سیدمحمدکاظم طباطبایی یزدی استفاده کرد و به درجه اجتهاد نایل شد و در 1324 ق، در سی و هفت سالگی از راه اهواز و بختیاری، به اصفهان وارد شد و در آن شهر در منزلی محقر سکونت گزید.
مدرس به زودی در میان مردم اصفهان مشهور گردید. بزرگترین عامل اشتهار وی، سادهزیستی، صراحت کلام و مبارزه آشتیناپذیر وی با متنفذان و مالکان بزرگ اصفهان بود که همواره منافع خود را بر همه چیز ترجیح میدادند. او در جریان جنبش مشروطیت به حمایت از آن برخاست و در دوران استبداد صغیر با کمک حاج آقا نورالله اصفهانی، انجمنی مخفی بر ضد مستبدان تشکیل داد و با مشروطهخواهان بختیاری مخفیانه در تماس بود و همکاری داشت.
با دعوت و همکاری مدرس، نیروهای مشروطهخواه بختیاری به رهبری صمصامالسلطنه، قوای دولتی را در اصفهان شکست دادند و حکومت آن شهر را در دست خود گرفتند و بهعنوان غرامت خسارات خود، در صدد گرفتن مالیات از مردم برآمدند که این امر با انتقاد و اعتراض شدید مدرس مواجه شد. صمصمام السلطنه نیز وی را دستگیر و تبعید نمود اما به خاطر اعتراض علما و مردم او را به شهر بازگرداند و در وضع مالیات تجدیدنظر نمود، اما آنان همچنان توطئه میکردند و دوبار به او سوءقصد نمودند که مدرس از آنها جان سالم به در برد.
همزمان با تشکیل دوره دوم مجلس شورای ملی، مدرس از سوی آخوند خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی ـ مطابق اصل دوم متمم قانون اساسی ـ بهعنوان یکی از مجتهدان طراز اول به مجلس شورای ملی معرفی گردید و از سوی مجلس نیز پذیرفته شد و به ناچار اصفهان را به قصد تهران ترک گفت. در ذیحجه 1329 ق دولت روسیه تزاری به بهانة حضور شوستر امریکایی ـ که امور مالیه کشور را برعهده داشت ـ به دولت ایران اولتیماتوم داد و متعاقب آن، قشون روس وارد بندر انزلی شد و تا قزوین پیشروی کرد. گرچه دولت این اولتیماتوم را پذیرفت لکن مجلس تحتتأثیر چهرههایی مانند مدرس به شدت با آن مخالفت کرد.
در رمضان 1332 ق که جنگ جهانی اول شروع شد، دولت ایران رسماً اعلام بیطرفی کرد اما قوای روسیه، انگلیس و عثمانی، بدون توجه به این بیطرفی وارد کشور شدند به زدوخورد با یکدیگر پرداختند.
در محرم 1334 ق بیستوهفت نفر از نمایندگان مجلس و گروهی از رجال سیاسی و مردم عادی به منظور مقابله با تجاوزات روس و انگلیس به ایران، به طرف قم حرکت کردند و در آن شهر «کمیته دفاع ملی» را تشکیل دادند و یک هیأت چهار نفری را برای اداره امور برگزیدند که مدرس یکی از آنان بود. قوای روس، مهاجران را تعقیب کردند و آنان ناگزیر به غرب کشور رفته و از راه کرمانشاه، کرند و قصرشیرین خود را به اسلامبول رساندند. در همه مسیرهای داخل ایران، نیروهای روس مهاجران را تعقیب میکردند و زدوخوردهایی نیز میان آنان در میگرفت.
مهاجران در تبعید، دولتی به ریاست نظامالسلطنه تشکیل دادند که در آن مدرس، وزیر عدلیه و اوقاف بود. مدرس در اسلامبول، در مدرسه ایرانیان آن شهر به تدریس پرداخت و اعضای دولت در تبعید نیز با سلطان عثمانی ملاقات کردند. در شعبان 1336 ق و با پایان یافتن جنگ جهانی اول، مدرس به همراه دیگر مهاجران به تهران بازگشت و در مدرسه دینی سپهسالار ـ که نیابت تولیت آن را داشت ـ به تدریس پرداخت و در نظام اداری و آموزشی آن، تحولی به وجود آورد.
در ذیقعده 1337 ق، وثوقالدوله قرارداد ننگین 1919 را با انگلستان منعقد ساخت که براساس آن اختیار امور مالی و نظامی دولت ایران در دست مستشاران انگلیسی قرار میگرفت. وثوقالدوله تصمیم داشت تا این قرارداد را در مجلس به وسیله طرفداران و دستنشاندگان خود به تصویب برساند اما براثر مخالفتهای مدرس در مجلس و افکار عمومی، مجلس قرارداد مذکور را رد کرد و وثوقالدوله به ناچار از کار برکنار گردید.
پس از کودتای سوم اسفند 1299 که توسط رضاخان و سید ضیاءالدین طباطبایی صورت گرفت، بسیاری از آزادیخواهان دستگیر شدند. از جمله آنان مدرس بود که به قزوین تبعید و در آنجا زندانی گردید. وی بیش از سه ماه در حبس بود و پس از عزل سید ضیاء آزاد شد.
مدرس در انتخابات دوره چهارم مجلس شورای ملی که در 1339 ق برگزار گردید، به نمایندگی مردم تهران انتخاب شد و در رأیگیری میان نمایندگان به نایبرئیسی مجلس نیز رسید. وی در آغاز این دوره با تصویب اعتبارنامه نمایندگان موافق قرارداد 1919 و همکاران وثوقالدوله مخالفت کرد و مانع تصویب اعتبارنامه آنان شد. مدرس در این دوره از رضاخان، سردار سپه، عامل کودتا که پست وزارت جنگ را داشت و پایههای دیکتاتوری خود را مستحکم میکرد به شدت انتقاد نمود و گفت: «عجالتاً امنیت در دست کسی است که اغلب ماها خوشوقت نیستیم. شما مگر ضعف نفس دارید که این حرفها را میزنید و در پرده سخن میگویید؟ ما [نمایندگان] بر هر کس قدرت داریم پادشاه را عزل کنیم، رئیسالوزراء را بیاوریم سؤال کنیم، استیضاح کنیم، عزلش کنیم و همچنین رضاخان را استیضاح کنیم، عزل کنیم. میروند در خانهشاه مینشینند. قدرتی که مجلس دارد هیچ چیز نمیتواند در مقابلش بایستد...»
مدرس با دولت مستوفیالممالک به دلیل عدم قاطعیت کافی او، برنامههایش و وجود رضاخان در پست وزارت جنگ مخالفت کرد و در خرداد 1302 دولت مستوفی را استیضاح نمود.
مدرس در انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی که در اواخر 1302 برگزار شد. علیرغم اعمال نفوذ نظامیان و مأموران شهربانی، به نمایندگی مردم تهران انتخاب گردید و از طرفی رضاخان به فرمان احمدشاه به نخستوزیری منصوب شد.
طرفداران رضاخان در داخل و خارج برای برچیدن رژیم قاجار و روی کار آمدن رضاخان، زمزمه ایجاد جمهوری در کشور را سر دادند. مدرس که به نیت اصلی رضاخان و طرفدارانش پی برده بود با تغییر رژیم به مخالفت برخاست، اما همچنان نمایندگان هوادار رضاخان برآن امر اصرار داشتند و به منظور خاموش ساختن و عقب نشاندن مدرس، یکی از نمایندگان به او سیلی زد. خبر سیلی خوردن مدرس به بیرون از مجلس نیز کشیده شد و بلافاصله بازار تهران بهعنوان اعتراض بسته شد و گروه وسیعی از مردم و روحانیون به تظاهرات پرداختند.
آیتالله دکتر سید محمد موسوی بجنوردی در سال 1322 در نجف اشرف متولد شد ولی در شناسنامه وی 1324 به عنوان سال تولد رقم خورده است. ایشان تحصیلات علوم حوزوی و دینی خود را در ایران و نجف اشرف به انجام رساندند.وی به مدت 30 سال در محضر استادان درجه اول فقه و اصول و فلسفه از جمله مرحومان امام خمینی (س)، پدر معظم ایشان آیتالله العظمی میرزا سید حسن بجنوردی ـ صاحب کتاب القواعد الفقهیه و مرجع تقلید وقت ــ آیتالله خویی و آیتالله حکیم در نجفاشرف به فراگیری علوم دینی پرداخت. موسوی بجنوردی که دروس جدید و حوزوی را با هم میخواند در 18 سالگی کفایتین (سطح 3) را به پایان رساند. وی کفایتین و شرح منظومه ملاهادی سبزواری و اسفار را نزد آیتالله شیخ صدرا بادکوبهای خواند و در سال 1340 درس خارج را نزد پدر بزرگوار خود و حضرت آیتالله العظمی سید محسن حکیم گذراند.
پس از تبعید حضرت امام خمینی (س) به نجف اشرف در بهار 1344 یکی از شاگردان همیشگی دروس ایشان در تمام 14 سال اقامتشان و سید محمد موسوی بجنوردی بود. همزمان با حضور در درس خارج امام و موسوی بجنوردی به مدت 12 سال در کلاسهای آیتالله العظمی خویی نیز حاضر میشدند. ایشان در طول این مدت در مسجد جامع نجف اشرف (هندی) رسائل و مکاسب و کفایتین را به زبان عربی برای شیعیان کشورهای عرب زبان همچون عراق، لبنان، سوریه و مصر تدریس میکردند.
سید عباس موسوی و شیخ راغب حرب از شهدای برجسته حزبالله لبنان از شاگردان آیتالله موسوی بجنوردی در آن دوران بودند.
رابطۀ استاد و شاگردی آیتالله موسوی بجنوردی با حضرت امام چنان محکم شد که پس از مراجعت امام از نجف به پاریس وی نیز حضرت امام را همراهی کردند.
موسوی بجنوردی پس از پیروزی انقلاب به ایران آمدند و در دفتر استفتاتات حضرت امام مشغول به کار شدند. در سال 1359 به دستور امام راحل و دادگاه عالی قضات را راهاندازی کرد. ایشان از سال 1360 به مدت دو دوره تا سال 1368 به عضویت شورای عالی قضایی درآمدند که تا ارتحال حضرت امام و تغییر در قانون اساسی (که منجر به حذف شورای عالی قضایی شد) ادامه داشت. در این شورا بخش مهمی از تدوین قوانین و اصلاحیههای مربوط به قانون مدنی و آیین دادرسی کیفری و قانون مجازات اسلامی و نظارت مستقیم بر احکام همۀ دادگاهها بر عهدۀ ایشان بوده. همزمان با این فعالیتهای اجتماعی و امور اجرایی کار تدریس و تحقیق در دانشکدههای حقوق دانشگاههای شهید بهشتی و تربیت مدرس و نیز دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران را دنبال کردند. در سال 1368 به رتبۀ دانشیاری و در سال 1382به رتبه استادی رسیدند و تاکنون رسماً در دانشکدههای حقوق، الهیات دانشگاههای قم (کارشناسی ارشد)، تربیت مدرس، تهران، امام صادق (ع)، شهید بهشتی آزاد (کارشناسی ارشد و دکتری)، پژوهشکدۀ امام خمینی (س)، انقلاب اسلامی (کارشناسی ارشد) و موسسۀ عالی بانکداری ایران (کارشناسی ارشد) مشغول به تدریس در این مراکز هستند و همچنین دو درس خارج فقه و اصول را هر روز در حوزۀ علمیه تدریس میکنند.
ایشان از سال 1371 عضو هیأت علمی و ریاست گروه الهیات دانشگاه تربیت معلم (خوارزمی) بودند و در حال حاضر رئیس گروه الهیات و رشتۀ حقوق و علوم سیاسی این دانشگاه میباشند.
از ایشان در داخل کشور بیش از 40 مقاله در مجلات علمی و 13 جلد کتاب با عناوین زیر منتشر شده است که بعضاً عنوان کتب درسی رشتۀ حقوق در دورههای کارشناسی ارشد و دکتری مورد توجه استادان و دانشجویان قرار گرفته است.
عقد ضمان؛
علم اصول؛
فقه تطبیقی؛
فقه تطبیقی و بخش جزایی (جلد دوم)؛
قواعد فقهیه جلد 1 و 2؛
مجموعه مقالات فقهی، حقوقی، فلسفی و اجتماعی 5، 4، 3، 2، 1؛
مصادر التشریع عندالامامیة و السنة (به زبان عربی)
مقالات اصولی.
آیتالله موسوی بجنوردی از اواسط دهۀ هفتاد ارتباطات علمی مستمری با دانشکده حقوق دانشگاه محمدالخامس مراکش داشته است. ایشان رفت و آمد و تدریس در مراکش را بسیار مفید دانسته و از این بابت بسیار اظهار خرسندی داشتهاند.
سال گذشته آیتالله موسوی بجنوردی به دانشگاه سن ژوزف (القدیس یوسف) لبنان دعوت شدند و جلسات علمی را در آن دانشگاه که شاخهای از دانشگاه سوربن میباشد. برگزار کردند.
در اردیبهشت 1381 آیتالله موسوی بجنوردی به دعوت دکتور سید طنطاوی شیخ الازهر به مصر رفت و ضمن ارائۀ جلساتی در خصوص «نقش عقل در شریعت» ارتباطات علمی را با دانشگاه الازهر و عینالشمس برقرار کردند.
*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی دلم میل گل باغ ته دیره درون سینهام داغ ته دیره بشم آلاله زاران لاله چینم وینم آلاله هم داغ ته دیره به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم غمم غم بی و همراز دلم غم غمم همصحبت و همراز و همدم غمت مهله که مو تنها نشینم مریزا بارک الله مرحبا غم غم و درد مو از عطار واپرس درازی شب از بیمار واپرس خلایق هر یکی صد بار پرسند تو که جان و دلی یکبار واپرس دلت ای سنگدل بر ما نسوجه عجب نبود اگر خارا نسوجه بسوجم تا بسوجانم دلت را در آذر چوب تر تنها نسوجه خوشا آندل که از غم بهرهور بی بر آندل وای کز غم بیخبر بی ته که هرگز نسوته دیلت از غم کجا از سوته دیلانت خبر بی یکی درد و یکی درمان پسندد یک وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد ته که ناخواندهای علم سماوات ته که نابردهای ره در خرابات ته که سود و زیان خود ندانی بیاران کی رسی هیهات هیهات خدایا داد از این دل داد از این دل نگشتم یک زمان من شاد از این دل چو فردا داد خواهان داد خواهند بر آرم من دو صد فریاد از این دل دلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند متاع کفر و دین بیمشتری نیست گروهی آن گروهی این پسندند دلا پوشم ز عشقت جامهی نیل نهم داغ غمت چون لاله بر دیل دم از مهرت زنم همچون دم صبح وز آن دم تا دم صور سرافیل بی ته اشکم ز مژگان تر آیو بی ته نخل امیدم نی بر آیو بی ته در کنج تنهائی شب و روز نشینم تا که عمرم بر سر آیو به والله و به بالله و به تالله قسم بر آیهی نصر من الله که دست از دامنت من بر ندارم اگر کشته شوم الحکم لله دلی همچون دل نالان مو نه غمی همچون غم هجران مو نه اگر دریا اگر ابر بهاران حریف دیدهی گریان مو نه من آن مسکین تذروبی پرستم من آن سوزنده شمع بیسرستم نه کار آخرت کردم نه دنیا یکی خشکیده نخل بیبرستم مکن کاری که پا بر سنگت آیو جهان با این فراخی تنگت آیو چو فردا نامه خوانان نامه خونند تو وینی نامهی خود ننگت آیو غم عالم نصیب جان ما بی بدور ما فراغت کیمیا بی رسد آخر بدرمان درد هرکس دل ما بی که دردش بیدوا بی خوشا آنانکه هر شامان ته وینند سخن با ته گرند با ته نشینند مو که پایم نبی کایم ته وینم بشم آنان بوینم که ته وینند دو زلفانت گرم تار ربابم چه میخواهی ازین حال خرابم ته که با مو سر یاری نداری چرا هر نیمه شو آیی بخوابم بیا یک شو منور کن اطاقم مهل در محنت و درد فراقم به طاق جفت ابروی تو سوگند که همجفت غمم تا از تو طاقم دو چشمم درد چشمانت بچیناد مبو روجی که چشمم ته مبیناد شنیدم رفتی و یاری گرفتی اگر گوشم شنید چشمم مبیناد عزیزا کاسهی چشمم سرایت میان هردو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی تو نشنید خار مژگانم بپایت زدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد بیته بالین سیه مار به چشمم روج روشن شو تار به چشمم بیته ای نو گل باغ امیدم گلستان سربسر خار به چشمم بیته یارب به بستان گل مرویاد وگر روید کسش هرگز مبویاد بیته هر گل به خنده لب گشاید رخش از خون دل هرگز مشویاد ته که میشی بمو چاره بیاموج که این تاریک شوانرا چون کرم روج کهی واجم که کی این روج آیو کهی واجم که هرگز وا نهای روج بیا تا دست ازین عالم بداریم بیا تا پای دل از گل برآریم بیا تا بردباری پیشه سازیم بیا تا تخم نیکوئی بکاریم یکی برزیگرک نالان درین دشت بخون دیدگان آلاله میکشت همی کشت و همی گفت ای دریغا بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت درخت غم بجانم کرده ریشه بدرگاه خدا نالم همیشه رفیقان قدر یکدیگر بدانید اجل سنگست و آدم مثل شیشه اگر شیری اگر میری اگر مور گذر باید کنی آخر لب گور دلا رحمی بجان خویشتن کن که مورانت نهند خوان و کنند سور اگر دل دلبری دلبر کدامی وگر دلبر دلی دل را چه نامی دل و دلبر بهم آمیته وینم ندانم دل که و دلبر کدامی دلی نازک بسان شیشه دیرم اگر آهی کشم اندیشه دیرم سرشکم گر بود خونین عجب نیست مو آن نخلم که در خون ریشه دیرم گر آن نامهربانم مهربان بی چرا از دیدگانم خون روان بی اگر دلبر بمو دلدار میبو چرا در تن مرا نه دل نه جان بی چرا دایم بخوابی ای دل ای دل ز غم در اضطرابی ای دل ای دل بوره کنجی نشین شکر خدا کن که شاید کام یابی ای دل ای دل شب تار و بیابان پرورک بی در این ره روشنایی کمترک بی گر از دستت برآید پوست از تن بیفکن تا که بارت کمترک بی مو از قالوا بلی تشویش دیرم گنه از برگ و باران بیش دیرم اگر لاتقنطوا دستم نگیرد مو از یاویلنا اندیش دیرم جدا از رویت ای ماه دل افروز نه روز از شو شناسم نه شو از روز وصالت گر مرا گردد میسر همه روزم شود چون عید نوروز نسیمی کز بن آن کاکل آیو مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو چو شو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو مو کز سوته دلانم چون ننالم مو کز بی حاصلانم چون ننالم بگل بلبل نشیند زار نالد مو که دور از گلانم چون ننالم چه خوش بی وصلت ای مه امشبک بی مرا وصل تو آرام دلک بی زمهرت ای مه شیرین چالاک مدامم دست حسرت بر سرک بی مسلسل زلف بر رخ ریته دیری گل و سنبل بهم آمیته دیری پریشان چون کری زلف دو تا را بهر تاری دلی آویته دیری اگر مستان هستیم از ته ایمان وگر بی پا و دستیم از ته ایمان اگر گبریم و ترسا ور مسلمان بهر ملت که هستیم از ته ایمان اگر آئی بجانت وانواجم وگر نائی به هجرانت گداجم ته هر دردی که داری بر دلم نه بمیرم یا بسوجم یا بساجم عاشق آن به که دایم در بلا بی ایوب آسا به کرمان مبتلا بی حسن آسا بدستش کاسهی زهر حسین آسا بدشت کربلا بی نوای ناله غم اندوته ذونه عیار قلب و خالص بوته ذونه بیا سوته دلان با هم بنالیم که قدر سوته دل دل سوته ذونه مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستم دلم از دست خوبان گیج و ویجه مژه بر هم زنم خونابه ریجه دل عاشق مثال چوبتر بی سری سوجه سری خونابه ریجه ز کشت خاطرم جز غم نروئی ز باغم جز گل ماتم نروئی ز صحرای دل بیحاصل مو گیاه ناامیدی هم نروئی سیه بختم که بختم واژگون بی سیه روجم که روجم سرنگون بی شدم آوارهی کوی محبت زدست دل که یارب غرق خون بی بیته یک شو دلم بی غم نمیبو که آن دلبر دمی همدم نمیبو هزاران رحمت حق باد بر غم زمانی از دل ما کم نمی بو مو ام آن آذرین مرغی که فیالحال بسوجم عالم ار برهم زنم بال مصور گر کشد نقشم به گلشن بسوجه گلشن از تاثیر تمثال ز عشقت آتشی در بوته دیرم در آن آتش دل و جان سوته دیرم سگت ار پا نهد بر چشم ای دوست بمژگان خاک راهش رو ته دیرم بدریای غمت دل غوطهور بی مرا داغ فراقت بر جگر بی ز مژگان خدنگت خوردهام تیر که هر دم سوج دل زان بیشتر بی مدامم دل براه و دیده تر بی شراب عیشم از خون جگر بی ببویت زندگی یابم پس از مرگ ترا گر بر سر خاکم گذر بی گلی کشتم باین الوند دامان آوش از دیده دادم صبح و شامان چو روج آیو که بویش وا من آیو برد بادش سر و سامان بسامان دو چشمانت پیالهی پر ز می بی خراج ابروانت ملک ری بی همی وعده کری امروز و فردا نمیدانم که فردای تو کی بی قدم دایم ز بار غصه خم بی چو مو محنت کشی در دهر کم بی مو هرگز از غم آزادی ندیرم دل بی طالع مو کوه غم بی بشم واشم ازین عالم بدر شم بشم از چین و ما چین دورتر شم بشم از حاجیان حج بپرسم که این دوری بسه یا دورتر شم صدای چاوشان مردن آیو بگوش آوازهی جان کندن آیو رفیقان میروند نوبت به نوبت وای آن ساعت که نوبت وامن آیو به قبرستان گذر کردم کم وبیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش دیم یک عندلیب خوشنوائی که مینالید وقت صبحگاهی بشاخ گلبنی با گل همی گفت که یارا بی وفایی بی وفائی به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کلهای با خاک میگفت که این دنیا نمیارزد بکاهی هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی دلش از درد دنیا ریشتر بی اگر بر سر نهی چون خسروان تاج به شیرین جانت آخر نیشتر بی هر آنکس عاشق است از جان نترسد یقین از بند و از زندان نترسد دل عاشق بود گرگ گرسنه که گرگ از هی هی چوپان نترسد هزاران دل بغارت برده ویشه هزارانت دگر خون کرده ویشه هزاران داغ ریش ار ویشم اشمرد هنو نشمرده از اشمرده ویشه اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند در آخر خاک راهی عاقبت هیچ غم عشق تو کی بر هر سر آیو همائی کی به هر بوم و بر آیو زعشقت سرفرازان کامیابند که خور اول به کهساران بر آیو ته که نوشم نهای نیشم چرایی ته که یارم نهای پیشم چرایی ته که مرهم نهای بر داغ ریشم نمک پاش دل ریشم چرایی بیته یکدم دلم خرم نمانی اگر رویت بوینم غم نمانی اگر درد دلم قسمت نمایند دلی بی غم درین عالم نمانی اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بیوفا ای بیمروت گریبانم ز دستت چاک چاکو نخواهم دوخت تا روز قیامت فلک نه همسری دارد نه هم کف بخون ریزی دلش اصلا نگفت اف همیشه شیوهی کارش همینه چراغ دودمانیرا کند پف فلک در قصد آزارم چرائی گلم گر نیستی خارم چرائی ته که باری ز دوشم بر نداری میان بار سربارم چرایی زدل نقش جمالت در نشی یار خیال خط و خالت در نشی یار مژه سازم بدور دیده پرچین که تا وینم خیالت در نشی یار پریشان سنبلان پرتاب مکه خمارین نرگسان پرخواب مکه براینی ته که دل از مابرینی برنیه روزگار اشتاب مکه جره بازی بدم رفتم به نخجیر سبک دستی بزد بر بال من تیر برو غافل مچر در کوهساران هران غافل چرد غافل خورد تیر مو آن رندم که نامم بیقلندر نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر چو روج آیو بگردم گرد گیتی چو شو آیو به خشتی وانهم سر مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پریشان آفریدند پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند بی ته هر شو سرم بر بالش آیو چو نی از استخوانم نالش آیو شب هجران بجای اشک چشمم ز مژگان پارههای آتش آیو مو که چون اشتران قانع به خارم جهازم چوب و خرواری ببارم بدین مزد قلیل و رنج بسیار هنوز از روی مالک شرمسارم سرم چون گوی در میدان بگرده دلم از عهد و پیمان بر نگرده اگر دوران به نااهلان بمانه نشینم تا که این دوران بگرده دلم از دست تو دایم غمینه ببالین خشتی و بستر زمینه همین جرمم که مو ته دوست دیرم که هر کت دوست دیره حالش اینه چرا آزرده حالی ای دل ای دل همه فکر و خیالی ای دل ای دل بساجم خنجری دل را برآرم بوینم تا چه حالی ای دل ای دل مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل بمو دایم به جنگی ای دل ای دل اگر دستم فتی خونت بریجم بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل شب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست نگهدارندهاش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست کشیمان ار بزاری از که ترسی برانی گر بخواری از که ترسی مو با این نیمه دل از کس نترسم دو عالم دل ته داری از که ترسی مو آن رندم که پا از سر ندونم سراپایی بجز دلبر ندونم دلارامی کز او دل گیرد آرام بغیر از ساقی کوثر ندونم مرا عشقت ز جان آذر برآره زپیکر مشت خاکستر برآره نهال مهرت از دل گر ببرند هزاران شاخه دیگر برآره تن محنت کشی دیرم خدایا دل با غم خوشی دیرم خدایا زشوق مسکن و داد غریبی به سینه آتشی دیرم خدایا بود درد مو و درمانم از دوست بود وصل مو و هجرانم از دوست اگر قصابم از تن واکره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست خرم کوه و خرم صحرا خرم دشت خرم آنانکه این آلالیان کشت بسی هند و بسی شند و بسی یند همان کوه و همان صحرا همان دشت غم عشقت بیابان پرورم کرد فراقت مرغ بیبال و پرم کرد بمو واجی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد سه درد آمو بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یار و غم یار و غم یار تویی آن شکرین لب یاسمین بر منم آن آتشین دل دیدگان تر از آن ترسم که در آغوشم آیی گدازد آتشت بر آب شکر خوشا آنانکه پا از سر ندونند مثال شعله خشک وتر ندونند کنشت و کعبه و بتخانه و دیر سرائی خالی از دلبر ندونند خوشا آنانکه سودای ته دیرند که سر پیوسته در پای ته دیرند بدل دیرم تمنای کسانی که اندر دل تمنای ته دیرند الهی گردن گردون شود خرد که فرزندان آدم را همه برد یکی ناگه که زنده شد فلانی همه گویند فلان ابن فلان مرد دلم از سوز عشق آتش بجان بی بکامم زهر از آن شکر دهان بی همان دستان که با ته بی بگردن کنونم چون مگس بر سر زنان بی ته که دور از منی دل در برم نی هوایی غیر وصلت در سرم نی بجانت دلبرا کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نی دگر شو شد که مو جانم بسوزد گریبان تا بدامانم بسوزد برای کفر زلفت ای پریرخ همی ترسم که ایمانم بسوزد دلم بی وصل ته شادی مبیناد زدرد و محنت آزادی مبیناد خراب آباد دل بی مقدم تو الهی هرگز آبادی مبیناد الاله کوهسارانم تویی یار بنوشه جو کنارانم تویی یار الاله کوهساران هفتهای بی امید روزگارانم تویی یار فلک زار و نزارم کردی آخر جدا از گلعذارم کردی آخر میان تختهی نرد محبت شش و پنجی بکارم کردی آخر نمیدانم دلم دیوانهی کیست کجا آواره و در خانهی کیست نمیدونم دل سر گشتهی مو اسیر نرگس مستانهی کیست چو آن نخلم که بارش خورده باشند چو آن ویران که گنجش برده باشند چو آن پیری همی نالم درین دشت که رودان عزیزش مرده باشند پسندی خوار و زارم تا کی و چند پریشان روزگارم تا کی و چند ته که باری ز دوشم برنگیری گری سربار بارم تا کی و چند دلا غافل ز سبحانی چه حاصل مطیع نفس و شیطانی چه حاصل بود قدر تو افزون از ملایک تو قدر خود نمیدانی چه حاصل خور از خورشید رویت شرم دارد مه نو زابرویت آزرم دارد بشهر و کوه و صحرا هر که بینی زبان دل بذکرت گرم دارد اگر شیری اگر ببری اگر کور سرانجامت بود جا در ته گور تنت در خاک باشد سفره گستر بگردش موش و مار و عقرب و مور عزیزا ما گرفتار دو دردیم یکی عشق و دگر در دهر فردیم نصیب کس مباد این غم که ما راست جمالت یک نظر نادیده مردیم زدل مهر تو ای مه رفتنی نی غم عشقت بهر کس گفتنی نی ولیکن شعله مهر و محبت میان مردمان بنهفتنی نی دلا اصلا نترسی از ره دور دلا اصلا نترسی از ته گور دلا اصلا نمیترسی که روزی شوی بنگاه مار و لانهی مور حرامم بی ته بی آلاله و گل حرامم بی ته بی آواز بلبل حرامم بی اگر بی ته نشینم کشم در پابی گلبن ساغر مل بسر شوق سر کوی ته دیرم بدل مهر مه روی ته دیرم بت من کعبهی من قبلهی من ته ای هر سو نظر سوی ته دیرم خدایا خسته و زارم ازین دل شو و روزان در آزارم ازین دل مو از دل نالم و دل نالد از مو زمو بستان که بیزارم ازین دل سر راهت نشینم تا بیایی در شادی بروی ما گشایی شود روزی بروز مو نشینی که تا وینی چه سخت بیوفائی شدستم پیرو برنائی نمانده بتن توش و توانائی نمانده بمو واجی برو آلالهی چین چرا چینم که بینائی نمانده خدایا دل ز مو بستان بزاری نمیآید ز مو بیمار داری نمیدونم لب لعلش به خونم چرا تشنه است با این آبداری بوره ای روی تو باغ بهارم خیالت مونس شبهای تارم خدا دونه که در دنیای فانی بغیر عشق ته کاری ندارم بسر غیر ته سودائی ندیرم بدل جز ته تمنائی ندیرم خدا دونه که در بازار عشقت بجز جان هیچ کالائی ندیرم هزاران غم بدل اندوته دیرم هزار آتش بجان افروته دیرم بیک آه سحر کز دل برآرم هزاران مدعی را سوته دیرم بیته گلشن به چشمم گلخن آیو واته گلخن به چشمم گلشن آیو گلم ته گلبنم ته گلشنم ته که واته مرده را جان بر تن آیو غم عشقت ز گنج رایگان به وصال تو ز عمر جاودان به کفی از خاک کویت در حقیقت خدا دونه که از ملک جهان به سر سرگشتهام سامان نداره دل خون گشتهام درمان نداره به کافر مذهبی دل بسته دیرم که در هر مذهبی ایمان نداره امان از اختر شوریدهی مو فغان از بخت برگردیدهی مو فلک از کینه ورزی کی گذاره رود خون از دل غمدیدهی مو بروی ماهت ای ماه ده و چار به سرو قدت ای زیبنده رخسار که جز عشقت خیالی در دلم نی بدیاری ندارم مو سر و کار نهالی کن سر از باغی برآرد ببارش هر کسی دستی برآرد برآرد باغبان از بیخ و از بن اگر بر جای میوه گوهر آرد غمت در سینهی مو خانه دیره چو جغدی جای در ویرانه دیره فلک هم در دل تنگم نهد باز هر آن انده که در انبانه دیره کشم آهی که گردون پر شرر شی دل دیوانهام دیوانهتر شی بترس از برق آه سوته دیلان که آه سوته دیلان کارگر شی شبی ناید ز اشکم دیده تر نی سرشکم جاری از خون جگر نی شو و روجم رود با نالهی زار ته را از حال زار مو خبر نی غم و درد دل مو بی حسابه خدا دونه دل از هجرت کبابه بنازم دست و بازوی ته صیاد بکش مرغ دلم بالله ثوابه بی تو تلواسه دیرم ای نکویار زهر در کاسه دیرم ای نکویار میم خون گریه ساقی ناله مطرب مصاحب این سه دیرم ای نکویار اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون یکی را میدهی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده در خون چه باغ است اینکه دارش آذرینه چه دشت است اینکه خونخوارش زمینه مگر بوم و بر سنگین دلان است مگر صحرای عشق نازنینه کجا بی جای ته ای بر همه شاه که مو آیم بدانجا از همه راه همه جا جای ته مو کور باطن غلط گفتم غلط استغفرالله کسیکه ره بفریادم برد نی خبر بر سرو آزادم برد نی همه خوبان عالم جمع گردند کسیکه یادت از یادم برد نی به هر شام و سحر گریم بکوئی که جاری سازم از هر دیده جوئی مو آن بی طالعم در باغ عالم که گل کارم بجایش خار روئی سمن زلفا بری چون لاله دیری ز نرگس ناز در دنباله دیری از آن رو سه بمهرم بر نیاری که در سرناز چندین ساله دیری شبی نالم شبی شبگیر نالم ز جور یار و چرخ پیر نالم گهی همچون پلنگ تیر خورده گهی چون شیر در زنجیر نالم وای آن روزی که قاضی مان خدا بی به میزان و صراطم ماجرا بی بنوبت میروند پیر و جوانان وای آنساعت که نوبت زان ما بی دل ارمهرت نورزه بر چه ارزه گل است آندل که مهر تو نورزه گریبانی که از عشقت شود چاک بیک عالم گریبان وابیرزه برویت از حیا خوی ریته دیری دو ابرویت بناز آمیته دیری به سحر دیده در چاه زنخدان بسی هاروت دل آویته دیری ز آهم هفت گردون پر شرر بی زمژگانم روان خون جگر بی ته که هرگز دلت از غم نسوجه کجا از سوته دیلانت خبر بی سحرگاهان که اشکم لاوه گیره زآهم هفت چرخ آلاوه گیره چنان از دیده ریزم اشک خونین که گیتی سر بسر سیلابه گیره عزیزان موسم جوش بهاره چمن پر سبزه صحرا لاله زاره دمی فرصت غنیمت دان درین فصل که دنیای دنی بی اعتباره مرا درد آموه و درمان چه حاصل مرا وصل آموه و هجران چه حاصل بسوته بی گل و آلاله بی سر سر سوته کله یاران چه حاصل دلا از دست تنهایی بجانم ز آه و نالهی خود در فغانم شبان تار از درد جدایی کند فریاد مغز استخوانم غم عشق تو مادر زاد دیرم نه از آموزش استاد دیرم بدان شادم که از یمن غم تو خراب آباد دل آباد دیرم الهی سوز عشقت بیشتر کن دل ریشم ز دردت ریشتر کن ازین غم گر دمی فارغ نشینم بجانم صد هزاران نیشتر کن غمم بیحد و دردم بی شماره فغان کاین درد مو درمان نداره خداوندا ندونه ناصح مو که فریاد دلم بیاختیاره عزیزان از غم و درد جدایی به چشمانم نمانده روشنائی بدرد غربت و هجرم گرفتار نه یار و همدمی نه آشنائی نصیب کس مبو درد دل مو که بسیاره غم بیحاصل مو کسی بو از غم و دردم خبردار که دارد مشکلی چون مشکل مو به لامردم مکان دلبرم بی سخنهای خوشش تاج سرم بی اگر شاهم ببخشد ملک شیراز همان بهتر که دلبر در برم بی دلی دیرم خریدار محبت کز او گرم است بازار محبت لباسی دوختم بر قامت دل زپود محنت و تار محبت خوشا آنانکه تن از جان ندانند تن و جانی بجز جانان ندانند بدردش خو گرند سالان و ماهان بدرد خویشتن درمان ندانند دل مو بیتو زار و بی قراره بجز آزار مو کاری نداره زند دستان بسر چون طفل بدخو بدرد هجرت اینش روزگاره بوره بلبل بنالیم از سر سوز بوره آه سحر از مو بیاموز تو از بهر گلی ده روز نالی مو از بهر دلآرامم شو و روز خداوندا بفریاد دلم رس تو یار بیکسان مو مانده بیکس همه گویند طاهر کس نداره خدا یار مو چه حاجت کس دلی دیرم ولی دیوانه و دنگ ز دستم شیشهی ناموس بر سنگ ازین دیوانگی روزی برآیم که در دامان دلبر برزنم چنگ همه عالم پر از کرد چه سازم چو مو دلها پر از درد چه سازم بکشتم سنبلی دامان الوند همواز طالعم زرد چه سازم قدح بر گیرم و سیر گلان شم بطرف سبزه و آب روان شم دو سه جامی زنم با شادکامی وایم مست و بسیرلالیان شم مو از جور بتان دل ریش دیرم زلاله داغ بر دل بیش دیرم چو فردا نامه خوانان نامه خوانند من شرمنده سر در پیش دیرم دیم آلالهای در دامن خار واتم آلالیا کی چینمت بار بگفتا باغبان معذور میدار درخت دوستی دیر آورد بار خوشا آندل که از خود بیخبر بی ندونه در سفر یا در حضر بی بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون پی لیلی دوان با چشم تر بی همه دل ز آتش غم سوتنی بی بهرجان سوز هجر افروتنی بی که از دست اجل بر تن قبائی اگر شاه و گدائی دوتنی بی قلم بتراشم از هر استخوانم مرکب گیرم از خون رگانم بگیرم کاغذی از پردهی دل نویسم بهر یار مهربانم محبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیاط اجل میبایدش دوخت الهی ار بواجم ور نواجم ته دانی حاجتم را مو چه واجم اگر بنوازیم حاجت روا بی وگر محروم سازی مو چه ساجم مو آن دلدادهی بی خانمانم مو آن محنت نصیب سخت جانم مو آن سرگشته خارم در بیابان که چون بادی وزد هر سو دوانم نمیدانم که رازم با که واجم غم و سوز وگدازم با که واجم چه واجم هر که ذونه میکره فاش دگر راز و نیازم با که واجم سر کویت بتا چند آیم و شم ز وصلت بی نوا چند آیم و شم بکویت تا ببیند دیده رویت نترسی از خدا چند آیم و شم بوره کز دیده جیحونی بسازیم بوره لیلی و مجنونی بسازیم فریدون عزیزم رفتی از دست بوره کز نو فریدونی بسازیم گلی که خود بدادم پیچ و تابش باشک دیدگانم دادم آبش درین گلشن خدایا کی روا بی گل از مو دیگری گیرد گلابش زعشقت آتشی در بوته دیرم در آن آتش دل و جان سوته دیرم سگت ار پا نهد بر چشمم ایدوست بمژگان خاک پایش روته دیرم به آهی گنبد خضرا بسوجم فلک را جمله سر تا پا بسوجم بسوجم ار نه کارم را بساجی چه فرمائی بساجی یا بسوجم اگر جسمم بسوزی سوته خواهم اگر چشمم بدوزی دوته خواهم اگر باغم بری تا گل بچینم گلی همرنگ و همبوی ته خواهم سر کوه بلند چندان نشینم که لاله سر بر آره مو بچینم الاله بیوفا بی بیوفا بی نگار بیوفا چون مو گزینم ز وصلت تا بکی فرد آیم و شم جگر پر سوز و پر درد آیم و شم بموگوئی که در کویم نیایی مو تا کی با رخ زرد آیم و شم خوشا روزی که دیدار ته وینم گل و سنبل ز رخسار ته چینم بیا بنشین که تا وینم شو و روز جمالت ای نگار نازنینم دلم زار و حزینه چون ننالم وجودم آتشینه چون ننالم بمو واجن که طاهر چند نالی چو مرگم در کمینه چون ننالم بیته گلشن چو زندان بچشمم گلستان آذرستان بچشمم بیته آرام و عمر و زندگانی همه خواب پریشان بچشمم بشو یاد تو ای مه پاره هستم بروز از درد و غم بیچاره هستم تو داری در مقام خود قراری مویم که در جهان آواره هستم غریبی بس مرا دلگیر دارد فلک بر گردنم زنجیر دارد فلک از گردنم زنجیر بردار که غربت خاک دامنگیر دارد هر آن دلبر که چشم مست دیره هزاران دل چو ما پا بست دیره میان عاشقان آن ماه سیما چو شعر مو بلند و پست دیره قضا رمزی زچشمان خمارش قدر سری ز زلف مشگبارش مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا نکویان جهان آئینه دارش شبی کان نازنینم در بر آیو گذشته عمرم از نو بر سر آیو همه شو دیدهی مو تا سحرگاه بره باشد که یارم از در آیو دلا راهت پر از خار و خسک بی گذرگاه تو بر اوج فلک بی شب تار و بیابان دور منزل خوشا آنکس که بارش کمترک بی دلی چون مو بغم اندوته ای نی زری چون جان مو در بوتهای نی بجز شمعم ببالین همدمی نه که یار سوته دل جز سوتهای نی شبم از روز و روز از شو بتر بی دل آشفتهام زیر و زبر بی شو و روز از فراقت نالهی مو چو آه سوته جانان پر شرر بی خور آئین چهرهات افروتهتر بی بجانم تیر عشقت دوتهتر بی چرا خال رخت دونی سیاهه هر آن نزدیک خور بی سوتهتر بی صفا هونم صفا هونم چه جابی که هر یاری گرفتم بیوفا بی بشم یکسر بتازم تا به شیراز که در هر منزلی صد آشنا بی بمو واجی چرا ته بیقراری چو گل پروردهی باد بهاری چرا گردی بکوه و دشت و صحرا بجان او ندارم اختیاری مو آن باز سفیدم همدانی لانه در کوه دارم سایبانی ببال خود پرم کوهان بکوهان بچنگ خود کرم نخجیر بانی عزیزا مردی از نامرد نایو فغان و ناله از بیدرد نایو حقیقت بشنو از پور فریدون که شعله از تنور سرد نایو بدام دلبری دل مبتلا بی که هجرانش بلا وصلش بلا بی درین ویرانه دل جز خون ندیدم نه دل گویی که دشت کربلا بی دل دیوانهام دیوانهتر شی خرابه خانهام ویرانهتر شی کشم آهی که گردون را بسوجم که آه سوته دیلان کارگر شی قدم دایم زبار غصه خم بی چو مو خونین دلی در دهر کم بی زغم یکدم مو آزادی ندیرم دل بیچارهی مو کوه غم بی جهان خوان و خلایق میهمان بی گل امروز مو فردا خزان بی سیه چالی که نامش را نهند گور بما واجن که اینت خانمان بی سحرگان که بلبل بر گل آیو بدامان اشک چشمم گل گل آیو روم در پای گل افغان کنم سر که هر سوته دلی در غلغل آیو گلان فصل بهاران هفتهای بی زمان وصل یاران هفتهای بی غنیمت دان وصال لاله رویان که گل در لاله زاران هفتهای بی شبی خواهم که پیغمبر ببینم دمی با ساقی کوثر نشینم بگیرم در بغل قبر رضا را در آن گلشن گل شادی بچینم زهجرانت هزار اندیشه دیرم همیشه زهر غم در شیشه دیرم ز نا سازی بخت و گردش چرخ فغان و آه و زاری پیشه دیرم بروی دلبری گر مایلستم مکن منعم گرفتار دلستم خدا را ساربان آهسته میران که من واماندهی این قافلستم بی ته سر در بیابانم شو و روز سرشک از دیده بارانم شو و روز نه بیمارم که جایم میکری درد همیدانم که نالانم شو و روز همه روزم فغان و بیقراری شوان بیداری و فریاد و زاری بمو سوجه دل هر دور و نزدیک ته از سنگین دلی پروا نداری بمیرم تا ته چشمتر نبینی شرار آه پر آذر نبینی چنانم آتش عشقت بسوجه که از مو مشت خاکستر نبینی وای آن روجی که در قبرم نهند تنگ ببالینم نهند خشت و گل و سنگ نه پای آنکه بگریزم ز ماران نه دست آنکه با موران کنم جنگ بدل چون یادم از بوم و بر آیو سر شگم بیخود از چشم تر آیو از آن ترسم من بر گشته دوران که عمرم در غریبی بر سر آیو ز دست چرخ گردون داد دیرم هزاران ناله و فریاد دیرم نشنید دستانم با خس و خار چگونه خاطر خود شاد دیرم دلا راه تو پر خار و خسک بی درین ره روشنایی کمترک بی گر از دستت بر آید پوست از تن بیفکن تا که بارت کمترک بی دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ زده آئینه هر نام بر سنگ بمو واجند که بی نام و ننگی هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگ سرم بالین تنم بستر نداره دلم جز شوق ته در سر نداره نهد دور از ته هر کس سر ببالین الهی سر ز بالین بر نداره سیاهی دو چشمانت مرا کشت درازی دو زلفانت مرا کشت به قتلم حاجت تیر و کمان نیست خم ابرو و مژگانت مرا کشت بلا رمزی ز بالای ته باشد جنون سری ز سودای ته باشد بصورت آفرینم این گمان بی که پنهان در تماشای ته باشد نگارینا دل و جانم ته دیری همه پیدا و پنهانم ته دیری نمیدانم که این درد از که دیرم همیدانم که درمانم ته دیری مو آن محنت کش حسرت نصیبم که در هر ملک و هر شهری غریبم نه بو روزی که آیی بر سر من بوینی مرده از هجرحبیبم بغیر ته دگر یاری ندیرم به اغیاری سر و کاری ندیرم بدکان ته آن کاسد متاعم که اصلا روی بازاری ندیرم بوره جانا که جانانم تویی تو بوره یارا که سلطانم تویی تو ته دونی خود که مو جز تو ندونم بوره بوره که ایمانم تویی تو سرم سودای گیسوی ته دیره دلم میل گل روی ته دیره اگر چشمم بماه نو کره میل نظر بر طاق ابروی ته دیره اگر دردم یکی بودی چه بودی وگر غم اندکی بودی چه بودی به بالینم طبیبی یا حبیبی ازین هر دو یکی بودی چه بودی مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم بدستی جام و دستی شیشه دیرم اگر تو بیگناهی رو ملک شو من از حوا و آدم ریشه دیرم گرم خوانی ورم رانی ته دانی گرم درتش بسوزانی ته دانی ورم بر سر زنی الوند و میمند همی واجم خدا جانی ته دانی نگار تازه خیز ما کجایی بچشمان سرمه ریز ما کجایی نفس بر سینهی طاهر رسیده دم رفتن عزیز ما کجایی چه خوش بیمهربانی هر دو سر بی که یکسر مهربانی دردسر بی اگر مجنون دل شوریدهای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بی به خنجر گر برآرند دیدگانم در آتش گر بسوزند استخوانم اگر بر ناخنانم نی بکوبند نگیرم دل ز یار مهربانم من آن شمعم که اشکم آتشین بی که هر سوته دلی حالش همین بی همه شب گریم و نالم همه روز بیته شامم چنان روزم چنین بی تو آری روز روشن را شب از پی شده کون و مکان از قدرتت حی حقیقت بشنو از طاهر که گردید بیک کن خلقت هر دو جهان طی شب تار است و گرگان میزنند میش دو زلفانت حمایل کن بوره پیش از آن کنج لبت بوسی بموده بگو راه خدا دادم بدرویش دلی دیرم چو مرغ پا شکسته چو کشتی بر لب دریا نشسته تو گویی طاهرا چون تار بنواز صدا چون میدهد تار گسسته مو آن دل داده یکتا پرستم که جام شرک و خود بینی شکستم منم طاهر که در بزم محبت محمد را کمینه چاکرستم الهی ای فلک چون مو زبون شی دلت همچون دل مو غرق خون شی اگر یک لحظه ام بی غم بوینی یقین دانم کزین غم سرنگون شی مدامم دل پر از خون جگر بی چو شمع آتش بجان و دیده تر بی نشینم بر سر راهت شو و روز که تا روزی ترا بر مو گذر بی بنادانی گرفتم کوره راهی ندانستم که میافتم بچاهی بدل گفتم رفیقی تا به منزل ندانستم رفیق نیمه راهی من آن رندم که گیرم از شهان باج بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج فرو ناید سر مردان به نامرد اگر دارم کشند مانند حلاج زمشکتر سیهتر سنبلت بی هزاران دل اسیر کاکلت بی زآه و ناله تاثیری ندیدم زخارا سختتر گویا دلت بی نپرسی حال یار دلفکارت که هجران چون کند با روزگارت ته که روز و شوان در یاد مویی هزارت عاشق با مو چه کارت همه شو تا سحر اختر شمارم که ماه رویت آیو در کنارم شوان گوشم بدر چشمم براهت گذاری تا بکی در انتظارم شبی دیرم زهجرت تار تارو گرفته ظلمتش لیل و نهارو خداوندا دلم را روشنی ده که تا وینم جمال هشت و چارو دلم میل گل روی ته دیره سرم سودای گیسوی ته دیره اگر چشمم بماه نو کره میل نظر بر طاق ابروی ته دیره الاله کوهساران هفته ای بی بنفشه جو کناران هفتهای بی منادی میکره شهرو به شهرو وفای گلعذاران هفتهای بی الهی دل بلا بی دل بلا بی گنه چشمان کره دل مبتلا بی اگر چشمان نکردی دیده بانی چه داند دل که خوبان در کجابی بیا سوته دلان گردهم آئیم سخنها واکریم غم وانمائیم ترازو آوریم غمها بسنجیم هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم ته کت نازنده چشمان سرمه سائی ته کت زیبنده بالا دلربایی ته کت مشکین دو گیسو در قفائی بمو واجی که سرگردان چرائی جهان بیوفا زندان ما بی گل غم قسمت دامان ما بی غم یعقوب و محنتهای ایوب همه گویا نصیب جان ما بی خوش آن ساعت که یار از در آیو شو هجران و روز غم سر آیو زدل بیرون کنم جانرا بصد شوق همی واجم که جایش دلبر آیو زشورانگیزی چرخ و فلک بی که دایم چشم بختم پر نمک بی دمادم دود آهم تا سما بی پیاپی سیل اشکم تا سمک بی خوشا آنان که با ته همنشینند همیشه با دل خرم نشینند همین بی رسم عشق و عشقبازی که گستاخانه آیند و ته بینند هر آنکس با تو قربش بیشتر بی دلش از درد هجران ریشتر بی اگر یکبار چشمانت بوینم بجانم صد هزاران نیشتر بی شوان استارگان یکیک شمارم براهت تا سحر در انتظارم پس از نیمه شوان که ته نیایی زدیده اشک چون باران ببارم خوشا آنانکه هر از بر ندانند نه حرفی وانویسند و نه خوانند چو مجنون سر نهند اندر بیابان ازین گو گل روند آهو چرانند سخن از هر چه واجم واتشان بی حدیث از بیش و از کم واتشان بی بدریا گر روم گوهر بر آرم هر آن گوهر که وینم واتشان بی دلی دیرم که بهبودش نمیبو سخنها میکرم سودش نمیبو ببادش میدهم نش میبرد باد در آتش مینهم دودش نمیبو خدایا واکیان شم واکیان شم بدین بیخانمانی واکیان شم همه از در برانند سوته آیم ته که از در برانی واکیان شم بهار آیو به هر شاخی گلی بی بهر لاله هزاران بلبلی بی بهر مرزی نیارم پا نهادن مبو کز مو بتر سوز دلی بی بیا جانا دل پردرد مو بین سرشک سرخ و روی زرد مو بین غم مهجوری و درد صبوری همه برجان غم پرورد مو بین ز بوی زلف تو مفتونم ای گل ز رنگ روی تو دلخونم ای گل من عاشق زعشقت بیقرارم تو چون لیلی و من مجنونم ای گل بهار آیو به صحرا و در و دشت جوانی هم بهاری بود و بگذشت سر قبر جوانان لاله رویه دمی که گلرخان آیند به گلگشت اگر شاهین بچرخ هشتمینه کند فریاد مرگ اندر کمینه اگر صد سال در دنیا بمانی در آخر منزلت زیر زمینه دلی دیرم دمی بیغم نمیبو غمی دیرم که هرگز کم نمیبو خطی دیرم مو از خوبان عالم که یار بیوفا همدم نمیبو وای ازین دل که نی هرگز بکامم وای ازین دل که آزارد مدامم وای ازین دل که چون مرغان وحشی نچیده دانه اندازد بدامم مو که یارم سر یاری ندیره مو که دردم سبکباری ندیره همه واجن که یارت خواب نازه چه خوابست اینکه بیداری ندیره نمیدانم که سرگردان چرایم گهی نالان گهی گریان چرایم همه دردی بدوران یافت درمان ندانم مو که بیدرمان چرایم دل از دست غمت زیر و زبر بی بچشمان اشکم از خون جگر بی هران یاری چو مو پرناز دیره دلش پر غصه جانش پر شرر بی بدنیای دنی کی ماندنی بی که دامان بر جهان افشاندنی بی همی لا تقنطوا خوانی عزیزا دلا یا ویلنا هم خواندنی بی از آن روزیکه ما را آفریدی بغیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا بحق هشت و چارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی مو که آشفته حالم چون ننالم شکسته پر و بالم چون ننالم همه گویند فلانی چند نالی تو آیی در خیالم چون ننالم بشم واشم که تا یاری گره دل به بختم گریه و زاری گره دل بگردی و نجوئی یار دیگر که از جان و دلت یاری گره دل خدایی که مکانش لامکان بی صفابخش جمال گلرخان بی پدید آرندهی روز و شب و خلق که بر هر بنده او روزی رسان بی گلش در زیر سنبل سایه پرور نهال قامتش نخلی است نوبر زعشق آن گل رعنا همه شب چو بلبل ناله و افغان برآور دل شاد از دل زارش خبر نی تن سالم زبیمارش خبر نی نه تقصیره که این رسم قدیمه که آزاد از گرفتارش خبر نی دل ار عشقت نداره مرده اولی روان بی درد عشق افسرده اولی سحر بلبل زند در گلشن آواز که گل بی عشق حق پژمرده اولی هزاران لاله و گل در جهان بی همه زیبا به چشم دیگران بی آلالهی مو به زیبایی درین باغ سرافراز همه آلالیان بی دل عاشق به پیغامی بسازد خمار آلوده با جامی بسازد مرا کیفیت چشم تو کافیست ریاضت کش ببادامی بسازد هر آن باغی که نخلش سر بدر بی مدامش باغبون خونین جگر بی بباید کندنش از بیخ و از بن اگر بارش همه لعل و گهر بی ببندم شال و میپوشم قدک را بنازم گردش چرخ و فلک را بگردم آب دریاها سراسر بشویم هر دو دست بی نمک را اگر دل دلبر و دلبر کدام است وگر دلبر دل و دلرا چه نام است دل و دلبر بهم آمیته وینم ندونم دل که و دلبر کدام است ته دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست شیرمردی بدم دلم چه دونست اجل قصدم کره و شیر ژیونست ز موشیر ژیان پرهیز میکرد تنم وا مرگ جنگیدن ندونست نفس شومم بدنیا بهر آن است که تن از بهر موران پرورانست ندونستم که شرط بندگی چیست هرزه بورم بمیدان جهانست قضا پیوسته در گوشم بواجه که این درد دل تو بی علاجه اگر گوهر ببی خواهون نداری همین این جون تو که بی رواجه لاله کاران دگر لاله مکارید باغبانان دو دست از گل بدارید اگر عهد گلان این بو که دیدم بیخ گل بر کنید و خار بکارید شوانم خواب در مرز گلان کرد گلم واچید و خوابم را زیان کرد باغبان دید که مو گل دوست دیرم هزاران خار بر گل پاسبان کرد گیج و ویجم که کافر گیج میراد چنان گیجم که کافر هم موی ناد بر این آئین که مو را جان و دل داد شمع و پروانه را پرویج میداد دمی بوره بوین حالم ته دلبر دلم تنگه شبی با مو بسر بر ته گل بر سر زنی ای نو گل مو به جای گل زنم مو دست بر سر دلم زار و دلم زار و دلم زار طبیبم آورید دردم کرید چار طبیبم چون بوینه بر موی زار کره در مون دردم را بناچار مو که سر در بیابانم شو و روز سرشک از دیده بارانم شو و روز نه تب دیرم نه جایم میکند درد همیدونم که نالونم شو و روز به این بی آشنایی برکیاشم به این بی خانمانی برکیاشم همه گر مو برونند واته آیم ته از در گر برونی برکیاشم مو آن آزردهی بی خانمانم مو آن محنت نصیب سخت جانم مو آن سرگشته خارم در بیابون که هر بادی وزد پیشش دوانم بوره سوته دلان با ما بنالیم زدست یار بی پروا بنالیم بشیم با بلبل شیدا به گلشن اگر بلبل نناله ما بنالیم بوره روزی که دیدار ته وینم گل و سنبل به دیدار تو چینم بوره بنشین برم سالان و ماهان که تا سیرت بوینم نازنینم به عشقت ای دلارا نگروستم نوید وصل تو تا نشنوستم بدل تخم وفایت کشتم آخر بجز اندوه و خواری ندروستم خوش آنساعت که دیدار ته وینم کمند عنبرین تار ته وینم نوینه خرمی هرگز دل مو مگر آن دم که رخسار ته وینم دلم دور است و احوالش ندونم کسی خواهد که پیغامش رسونم خداوندا ز مرگم مهلتی ده که دیداری بدیدارش رسونم بوره یکدم بنالیم و بسوجیم از آنرویی که هر دو تیره روجیم ته بلبل حاش لله مثل مو نی نبو جز درد و غم یک عمر روجیم دلم دردین و نالین چه واجم رخم گردین و خاکین چه واجم بگردیدم به هفتاد و دو ملت بصد مذهب منادین چه واجم از آن انگشت نمای روزگارم که دور افتاده از یار و دیارم ندونم قصد جان کردن بناحق بجز بر سرزدن چاره ندارم از آن دلخسته و سینه فگارم که گریان در ته سنگ مزارم بواجندم که ته شوری نداری سرا پا شور دارم شر ندارم بدل درد غمت باقی هنوزم کسی واقف نبو از درد و سوزم نبو یک بلبل سوته به گلشن به سوز مو نبو کافر به روزم فلک کی بشنود آه و فغانم بهر گردش زند آتش بجانم یک عمری بگذرانم با غم و درد بکام دل نگردد آسمانم نذونی ای فلک که مستمندم وامو پر بد مکه که دردمندم بیک گردش که میکردی ببینی چو رشته مو بسامانت ببندم کنون داری نظر گو واکیانم ز جورت در گدازه استخوانم بکه اندیشهای بیداد پیشه که آهم تیر بو ناله کمانم ز حال خویشتن مو بیخبر بیم ندونم در سفر یا در حضر بیم فغان از دست تو ای بیمروت همین ذونم که عمری دربدر بیم گلستان جای تو ای نازنیننم مو در گلخن به خاکستر نشینم چه در گلشن چه در گلخن چه صحرا چو دیده واکرم جز ته نوینم کافرم گر منی آلاله کارم کافرم گر منی آبش بدارم کافرم گر منی نامش برم نام دو صد داغ دل از آلاله دارم غم عالم همه کردی ببارم مگر مو لوک مست سر قطارم مهارم کردی و دادی به ناکس فزودی هر زمان باری ببارم هزاران ملک دنیا گر بدارم هزاران ملک عقبی گر بدارم بوره ته دلبرم تا با ته واجم که بی روی تو آنرا گر بدارم تو خود گفتی که مو ملاح مانم به آب دیدکان کشتی برانم همی ترسم که کشتی غرق وابو درین دریای بی پایان بمانم فلک بر هم زدی آخر اساسم زدی بر خمرهی نیلی لباسم اگر داری برات از قصد جانم بکن آخر ازین دنیا اساسم مو که مست از می انگور باشم چرا از نازنینم دور باشم مو که از آتشت گرمی نوینم چرا از دود محنت کور باشم الهی دشمنت را خسته وینم به سینه اش خنجری تا دسته وینم سر شو آیم احوالش بپرسم سحر آیم مزارش بسته وینم دلا خونی دلا خونی دلا خون همه خونی همه خونی همه خون ز بهر لیلی سیمین عذاری چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون خوشا آنان نه سر دارند نه سامان نشینن هر دو پا پیچن به دامان شو و روزان صبوری پیش گیرن بیاد روی دلداران مدامان بعالم کس مبادا چون من آئین مو آئین کس مبو در دین و آئین هر آنکو حال موش باور نمیبو مو آئین بی مو آئین بی مو آئین بوره ای دل بوره باری بشیمان مکه کاری کز آن گردی پشیمان یه دو روزی بناکامی سرآریم باشه روزی که گل چینیم بدامان دلم از دست ته نالانه نالان اندرون دلم خون کشته پالان هزاران قول با ما بیش کردی همه قولان ته بالان بالان ته سر ورزان مو سودای ته ورزان گریبان بلرزان وا ته لرزان کفن در کردنم صحرای محشر هران وینان احوال ته پرسان ز یاد خود بیا پروا کریمان ازو کو التجا وا که بریمان کیه این تاب داره تا مو دارم نداره تاب این سام نریمان بوره منت بریم ما از کریمان بکشیم دست از خوان لیمان کریمان دست در خوان کریمی که بر خوانش نظر دارند کریمان زدست مو کشیدی باز دامان ز کردارت نبی یک جو پشیمان روم آخر بدامانی زنم دست که تا از وی رسد کارم بسامان دلم تنگ ندانم صبر کردن زدلتنگی بوم راضی بمردن ز شرم روی ته مو در حجابم ندانم عرض حالم واته کردن آنکه بی خان و بی مانه منم من آنکه بر گشته سامانه منم من آنکه شادمان به انده میکره روز آنکه روزش چو شامانه منم و من پشیمانم پشیمانم پشیمان کاروانی بوینم تا بشیمان کهن دنیا بهیچ کسی نمانده به هرزه کوله باری میکشیمان مو آن اسپید بازم سینه سوهان چراگاه مو بی سر بشن کوهان همه تیغی به سوهان میکرن تیز مو آن تیغم که یزدان کرده سوهان برندم همچو یوسف گر بزندان ویا نالم زغم چون مستمندان اگر صد باغبان خصمی نماید مدام آیم بگلزار تو خندان نوای ناله غم اندوته دونو عیار قلب خالص بوته دونو بوره سوته دلان واهم بنالیم که قدر سوته دل دلسوته دونو سری دارم که سامانش نمیبو غمی دارم که پایانش نمیبو اگر باور نداری سوی من آی بوین دردی که درمانش نمیبو به والله که جانانم تویی تو بسلطان عرب جانم تویی تو نمیدونم که چونم یا که چندم همی دونم که درمانم تویی تو بهارم بی خزان ای گلبن مو چه غم کنده ببو بیخ و بن مو برس ای سوته دل یکدم به دردم ته ای امروز دل تازه کن مو نیا مطلق بکارم این دل مو بجز خونابه اش نه حاصل مو داره در موسم گل جوش سودا چه پروایی کره اینجا دل مو وای از روزی که قاضیمان خدا بو سر پل صراطم ماجرا بو بنوبت بگذرند پیر و جوانان وای از آندم که نوبت زان ما بو چو مو یک سوته دل پروانهای نه بعالم همچو مو دیوانهای نه همه مارون و مورون لانه دیرن من دیوانه را ویرانهایی نه مو را ای دلبر مو با ته کاره وگرنه در جهان بسیار یاره کجا پروای چون مو سوته دیری چو مو بلبل به گلزارت هزاره درین بوم و برانم پرورش نه شوانم جا و روزانم خورش نه سری دیرم که مغزی اندرو نه تنی دیرم که پروای سرش نه مو را درد دلم خو کرده واته ندونی درد دل ای بیوفا ته بوره مو سوته دل واته سپارم ته ذونی با دل و دل ذونه با ته بدنیا مو نوینم کام بی ته بدس هرگز نگیرم جام بی ته بلرزم روز و شو چون بید مجنون ندارم یک نفس آرام بی ته سحرگاهان فغان بلبلانه بیاد روی پر نور گلانه ز آه مو فلک آخر خدرکه اثر در نالهی سوته دلانه بدنیا مثل مو دل سوتهای نه بدرد سوز غم اندوتهای نه چسان بندم ره سیل دو دیده که این زخم دلم لو سوتهای نه دل مو دایم اندر ماتم ته بدل پیوسته بیدرد و غم ته چه پرسی که چرا قدت ببوخم خم قدم از آن پیچ و خم ته زغم جان در تنم در گیر و داره سرم در رهن تیغ آبداره ندارم اختیاری از چه جوشش دل مو تاب این سودا نداره به کس درد دل مو واتنی نه که سنگ از آسمون انداتنی نه بمو واجن که ترک یار خود که کسیس یارم که ترکش واتنی نه دل مو غیرته دلبر نگیره بجای جوهری جوهر نگیره دل مو سوته و مهر ته آذر نبی ناسوته آذر در نگیره نذونم لوت و عریانم که کرده خودم جلاد و بیجونم که کرده بده خنجر که تا سینه کنم چاک ببینم عشق بر جونم چه کرده دو چشمم را ته خون پالا کنی ته کلاه عقلم از سر وا کنی ته اگر لیلی بپرسه حال مجنون نظر او را سوی صحرا کنی ته مو را نه فکر سودایی نه سودی نه در دل فکر بهبودی نه بودی نخواهم جو کنار و چشمه سارون که هر چشمم هزارون زنده رودی شوم از شام یلدا تیرهتر بی درد دلم ز بودردا بتر بی همه دردا رسن آخر بدرمون درمان درد ما خود بی اثر بی پی مرگ نکویان گل نرویی دگر رویی نه رنگش بی نه بویی ز خود رو هیچ حاصل برنخیزد بجز بدنامی و بیآبرویی به جز این مو ندارم آرزویی که باشد همدم مو لالهرویی اگر درد دلم واجم به کوهان دگر در کوهساران گل نرویی دل بی عشق را افسردن اولی هر که دردی نداره مردن اولی تنی که نیست ثابت در ره عشق ذره ذره به آتش سوتن اولی من دل سوته را لایق ندونی که در دیوان عشاقت بخونی هزارون بارم از خونی ببو کم ز تو زیرا که بحر بیکرونی یقینم حاصله که هرزه گردی ازین گردش که داری برنگردی بروی مو ببستی هر رهی را بدین عادت که داری کی ته مردی نپنداری که زندان خوشترم بی سرم بو گوی میدان خوشترم بی چو گلخن تار و تاریکه به چشمم گلستان بی ته زندان خوشترم بی ز بیداد فلک یارون امان بی امان جستن روز آخرزمان بی اگر پاره کرم یخه بجا بو که وامو آسمان پرسرگران بی در اشکم بدامان ریته اولی خون دلم ز چشمان ریته اولی بکس حرفی ز جورت وانواجم که حرف جور پنهان ریته اولی دل تو کی ز حالم با خبر بی کجا رحمت باین خونین جگر بی تو که خونین جگر هرگز نبودی کی از خونین جگرها با خبر بی بسوی باغ و بستان لاله وابی همه موها مثال ژاله وا بی وگر سوی خراسان کاروان را رهانم مو سوی بنگاله وا بی غم اندر سینهی مو خانه دیری چو ویرانه که بوم آشانه دیری فلک اندر دل مسکین مو نه ازین غم هرچه در انبانه دیری هر آن کالوند دامان مو نشانی دامان از هر دو عالم در کشانی اشک خونین پاشم از راه الوند تا که دلبر بپایش برفشانی ز دل بیرون نبجتم ناله نایی ز مژگان تر مو ژاله نایی شوی نایه که مو خوابت بوینم به بخت مو به چشم لاله نایی چه واجم هر چه واجم واتهشان بی سخن از بیش و از کم واتهشان بی بدریا مو شدم گوهر برآرم هر آن گوهر که دیدم واتهشان بی دلم بلبل صفت حیران گل بی درونم چون درخت پی بگل بی خونابه بار دیرم ارغوان وار درخت نهله بارش خون دل بی مو احوالم خرابه گر تو جویی جگر بندم کبابه گر تو جویی ته که رفتی و یار نو گرفتی قیامت هم حسابه گر تو جویی زخور این چهرهات افروتهتر بی تیر عشقت بجانم روتهتر بی مرا اختر بود خال سیاهت ز مو یارا که اختر سوتهتر بی مرا دیوانه و شیدا ته دیری مرا سرگشته و رسوا ته دیری نمیدونم دلم دارد کجا جای همیدونم که دردی جا ته دیری زدست عشق هر شو حالم این بی سریرم خشت و بالینم زمین بی خوشم این بی که موته دوست دیرم هر آن ته دوست داره حالش این بی عزیزون از غم و درد جدایی به چشمونم نمانده روشنایی گرفتارم بدام غربت و درد نه یار و همدمی نه آشنایی ته که خورشید اوج دلربایی چنین بیرحم و سنگین دل چرایی به اول آنهمه مهر و محبت به آخر راه و رسم بی وفایی
بتا تا زار چون تو دلبرستم بتن عود و بسینه مجمرستم اگر جز مهر تو اندر دلم بی به هفتاد و دو ملت کافرستم اگر روزی دو صد بارت بوینم همی مشتاق بار دیگرستم فراق لاله رویان سوته دیلم وز ایشان در رگ جان نشترستم منم آن شاخه بر نخل محبت که حسرت سایه و محنت برستم نه کار آخرت کردم نه دنیا یکی بی سایه نخل بیبرستم نه خور نه خواب بیتو گویی به پیکر هر سر مو خنجرستم جدا از تو به حور و خلد و طوبی اگر خورسند گردم کافرستم چو شمعم گر سراندازند صدبار فروزندهتر و روشن ترستم مرا از آتش دوزخ چه غم بی که دوزخ جزوی از خاکسترستم سمندر وش میان آتش هجر پریشان مرغ بیبال و پرستم درین دیرم چنان مظلوم و مغموم چو طفل بی پدر بی مادرستم نمیگیرد کسم هرگز به چیزی درین عالم ز هر کس کمترستم بیک ناله بسوجم هر دو عالم که از سوز جگر خنیاگرستم ببالینم همه الماس سوده همه خار و خسک در بسترستم مثال کافرم در مومنستان چو ممن در میان کافرستم همه سوجم همه سوجم همه سوج بگرمی چون فروزان اخگرستم رخ تو آفتاب و مو چو حربا و یا پژمان گل نیلوفرستم بملک عشق روح بینشانم بشهر دل یکی صورت پرستم رخش تا کرده در دل جلوه از مهر بخوبی آفتاب خاورستم