جلالالدین محمد بن بهاءالدین محمد بن حسین بن حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به مولوی یا ملای روم یکی از بزرگترین عارفان ایرانی و از بزرگترین شاعران درجه اول ایران بشمار است. خانوادهی وی از خاندانهای محترم بلخ بود و گویا نسبتش به ابوبکر خلیفه میرسد و پدرش از سوی مادر دخترزادهی سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه بود و بهمین جهت به بهاءالدین ولد معروف شد.
وی در سال 604 هجری در بلخ ولادت یافت چون پدرش از سلسله لطفی نداشت بهمین علت بهاءالدین در سال 609 هجری با خانواده خود خراسان را ترک کرد و از آن راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزیره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطیه(ملطیه) سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی که عارف مشرب بود او را به پایتخت خود شهر قونیه دعوت کرد و این خاندان در آنجا مقیم شد. هنگام هجرت از خراسان جلالالدین پنج ساله بود و پدرش در سال629 هجری در قونیه رحلت کرد.
پس از مرگ پدر مدتی در خدمت سید برهانالدین ترمذی بود که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجری به آن شهر آمده بود شاگردی کرد و سپس تا سال 645 هجری که شمسالدین تبریزی رحلت کرد جزو مریدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پیشوایان طریقت شد و طریقهای فراهم ساخت که پس از وی انتشار یافت و به اسم طریقهی مولویه معروف شد و خانقاهی در شهر قونیه برپا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه کمکم بدستگاه عظیمی بدل شد و معظمترین اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا این زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونیه باقی است و در تمام ممالک شرق پیروان بسیار دارد. جلالالدین محمد مولوی همواره با مریدان خود میزیست تا اینکه در پنجم جمادیالاخر سال 672 هجری رحلت کرد، وی یکی از بزرگترین شاعران ایران و یکی از مردان عالی مقام جهان است و در میان شاعران ایران شهرتش به پای شهرت فردوسی و سعدی و عمرخیام و حافظ میرسد و از اقران ایشان بشمار میرود. آثار وی به بسیاری از زبانهای مختلف ترجمه شده، این عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندی اندیشه و بیان ساده و دقت در خصال انسانی یکی از برگزیدگان نامی دنیای بشریت بشمار میرود و یکی از بلندترین مقامات را در ارشاد فرزند آدمی دارد و در حقیقت او را باید در شمار اولی دانست. سرودن شعر تا حدی تفنن و تفریح و یک نوع لفافهای برای ادای مقاصد عالی او بوده و این کار را وسیلهی تفهیم قرار داده است. اشعار وی به دو قسمت منقسم میشود نخست منظومهی معروف اوست که از معروفترین کتابهای فارسی است و آنرا مثنوی معنوی نام نهاده است. این کتاب که صحیحترین و معتبرترین نسخههای آن شامل 25632 بیت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضی به اسم صیقلالارواح نیز نامیدهاند. دفاتر ششگانه آن همه بیک سیاق و مجموعهای از افکار عرفانی و اخلاقی و سیر سلوک است که در ضمن، آیات و احکام و امثال و حکایتهای بسیار در آن آورده است و آن را به خواهش یکی از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخی ترک معروف به حسامالدین چلبی که در سال 683 هجری رحلت کرده است به نظم درآورده. جلالالدین مولوی هنگامی که شوری و وجدی داشته چون بسیار مجذوب سنایی و عطار بوده است به همان وزن و سیاق منظومههای ایشان اشعاری با کمال زبردستی بدیهه میسروده است و حسامالدین آنها را مینوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجری تمام شده و در این موقع به واسطه فوت زوجهی حسامالدین ناتمام مانده و سپس در سال 664هجری دنبالهی آن را گرفته و پس از آن بقیه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعهی بسیار قطوری است شامل نزدیک صدهزار بیت غزلیات و رباعیات بسیار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پایان اغلب آن غزلیات نام شمسالدین تبریزی را برده و جهت به کلیات شمس تبریزی و یا کلیات شمس معروف است و گاهی در غزلیات خاموش و خموش تخلص کرده و در میان آن همه اشعار که با کمال سهولت میسروده است غزلیات بسیار رقیق و شیواست که از بهترین اشعار زبان فارسی بشمار تواند آمد.
جلالالدین بلخی پسری داشته است به اسم بهاءالدین احمد معروف به سلطان ولد که جانشین پدر شده و سلسله ارشاد وی را ادامه است. وی از عارفان معروف قرن هشتم بشمار میرود و مطالبی را در مشافهات از پدر خود شنیده است در کتابی گرد آورده و «فیه مافیه نام نهاده است و نیز منظومهای بهمان وزن و سیاق مثنوی، بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوی معروف شده و به او نسبت میدهند اما از او نیست. دیگر از آثار مولانا مجموعهی مکاتیب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته خاورشناس مشهور آلمانی دربارهی جلالالدین محمد بلخی (مولوی) چنین نوشته است:«به سال ششصد و نه هجری بود که فریدالدین عطار اولین و آخرین بار حریف آیندهی خود که میرفت در شهرت شاعری بزرگترین همدوش او گردد یعنی جلالالدین را که آن وقت پسری پنج ساله بود در نیشابور زیارت کرد و گذشته از اینکه (اسرار نامه) را برای هدایت او به مقامات عرفانی به وی هدیه نمود با یک روح نبوت عظمت جهانگیر آیندهی او را پیشگوئی کرد.
جلالالدین محمد بلخی که بعدها به عنوان جلالالدین رومی اشتهار یافت و بزرگترین شاعر عرفانی مشرق زمین و در عین حال بزرگترین سخنپرداز وحدت وجودی تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسین الخطیبیالبکری ملقب به بهاءالدین ولد در ششم ربیعالاول سال ششصد و چهار هجری در بلخ به دنیا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت یعنی خوارزمشاهیان خویشاوندی داشت و در دانش و واعظی شهرتی بسزا پیدا کرده بود. ولی به حکم معروفیت و جلب توجهی عامه که وی در نتیجه دعوت مردم بسوی عالمی بالاتر و جهانبینی و مردمشناسی برتری کسب نمود، محسود سلطان علاءالدین خوارزمشاه گردید و مجبور شد به همراهی پسرش که از کودکی استعداد و هوش و ذکاوت نشان میداد قرار خود را در فرار جوید و هر دو از طریق نیشابور که در آنجا به زیرت عطار نایل آمدند و از راه بغداد اول به زیرت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطیه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزیدند بعد به لارنده انتقال یافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود که جلالالدین تحت ارشاد پدرش در دین و دانش مقاماتی را پیمود و برای جانشینی پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در این موقع پدر و فرزند بموجب دعوتی که از طرف سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونیه که مقر حکومت سلطان بود عزیمت نمدند و در آنجا بهاءالدین در تاریخ هیجدهم ربیعالثانی سال ششصد و بیست و هشت(628 هجری) وفات یافت. جلالالدین از علوم ظاهری که تحصیل کرده بود خسته گشت و با جدی تمام دل در راه تحصیل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت یکی از شاگردان پدرش یعنی برهانالدین ارمذی که 629 هجری به قونیه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درویش قلندری به نام شمسالدین تبریزی درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضهی او بود و او با نبوغ معجزهآسای خود چنان تأثیری در روان و ذوق جلالالدین اجرا کرد که وی به سپاس و یاد مرشدش در همه غزلیات خود به جای نام خویشتن نام شمس تبریزی را بکار برد. همچنین غیبت ناگهانی شمس در نتیجهی قیام عوام و خصومت آنها با علویطلبی وی که در کوچه و بازار قونیه غوغائی راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلالالدین یعنی علاءالدین هم مقتول گشت تأثیری عمیق در دلش گذاشت و او برای یافتن تسلیت و جستن راه تسلیم در مقابل مشیعت طریقت جدید سلسله مولوی را ایجاد نمود که آن طریقت تاکنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلالالدین انتخاب میگردند. علائم خاص پیروان این طریقت عبارتست در ظاهر از کسوهی عزا که بر تن میکنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعی عرفانی یا سماع که برپا میدارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزیست از حرکات دوری افلاک و از روانی که مست عشق الهی است. و خود مولانا چون از حرکات موزون این رقص جمعی مشتعل میشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهی سرشار میگشت، آن شکوفههای بیشمار غزلیات مفید عرفانی را میساخت که به انضمام تعدادی ترجیعبند و رباعی دیوان بزرگ او را تشکیل میدهد و بعضی از اشعار آن از لحاظ معنی و زیبایی زبان و موزونیت ابیات جواهر گرانبهای ادبیات جهان محسوب است. اثر مهم دیگر مولانا که نیز پر از معانی دقیق و دارای محسنات شعری درجه اول است همانا شاهکار او کتاب مثنوی یا به عبارت کاملتر «مثنوی معنوی» است در این کتاب که شاهد گاهی معانی مشابه تکرار شده و بیان عقاید صوفیان به طول و تفصیل کشیده و از این حیث موجب خستگی خواننده گشته است از طرف دیگر زبان ساده و غیر متصنع به کار رفته و اصول تصوف به خوبی تقریر شده آیات قرآنی و احادیث به نحوی رسا در شش دفتر مثنوی به طریق استعاره تأویل و عقاید عرفانی تشریح گردیده است. آنچه به زیبایی و جانداری این کتاب میافزاید همانا سنن و افسانهها و قصههای نغز پر مغزیست که نقل گشته. الهامکنندهی مثنوی شاگرد محبوب او «چبلی حسامالدین» بود که اسم واقعی او حسن بن محمد بن اخی ترک، است. مشارالیه در نتیجهی مرگ خلیفه (صلاحالدین زرکوب) که بعد از تاریخ 657 هجری اتفاق افتاد به جای وی به جانشینی مولانا برگزیده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همین سمت مشغول ارشاد بود تا اینکه خودش هم به سال 683 هجری درگذشت. وی با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعهی مثنویهای سنائی و عطار تا چه اندازه در حال جلالالدین جوان ثمر بخش است. پس او را تشویق و ترغیب به نظم کتاب مثنوی کرد و استاد در پیروی از این راهنمایی حسامالدین دفتر اول مثنوی را بر طبق تلقین وی به رشتهی نظم کشید و بعد به واسطهی مرگ همسر حسامالدین ادامهی آن دو سال وقفه برداشت. ولی به سال 662 هجری استاد بار دیگر به کار سرودن مثنوی پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومهی بزرگ خود را در شش دفتر به پایان برد. دفتر ششم که آخرین سرود زیبا و در واقع سرود وداع اوست کمی قبل از وفاتش که پنجم جمادیالثانی سال 672 هجری اتفاق افتاد، پایان یافت و اگر ابیات نهایی طبع بولاق مثنوی که به تنها فرزند جلالالدین یعنی بهاءالدین احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصیل باشد، دفتر ششم به طور کامل خاتمه نیافته بود و به همین علت به طوری که طبع لنکو نشان میدهد شخصی به نام محمد الهیبخش آن را تکمیل کرده است. به حکم این سابقه، این که در شرح مثنوی ترکی تألیف اسماعیل بن احمد الانقیروی از یک دفتر هفتم سخن به میان آمده صحیح نیست و باطل است. اما در باب عقاید صوفیانه مولانا باید گفت که وی لزوم افنای نفس را بیشتر از اسلاف خود تأکید میکند و در این مورد منظور او تنها از بین بردن خودکامی نیست بلکه در اساس باید نفس فردی جزئی که در برابر نفس کلی مانند قطرهایست از دریا، مستهلک گردد. جهان و جملهی موجودات عین ذات خداوند است زیرا همگی مانند آبگیرهایی که از یک چشمه بوجود میآیند از او نشئت میگیرند و بعد به سوی او بازمیگردند. اساس هستی، خدای تعالی است و باقی موجودات در برابر هستی او فقط وجود ظلی دارند. در اینجاست به طوری که وینفلید هم در مقدمه خود به مثنوی بیان کرده، فرق عقیدهی وحدت وجودی ایرانی از کافهی عقاید مشابه دیگر مبین میگردد. و آن عبارت از اینست که به موجب تعلیم ایرانی وجود خدای تعالی در کل مستهلک نمیگردد و ذات حی او را از بین نمیبرد بلکه برعکس وجود کل است که در ذات باریتعالی مستهلک میشود. زیرا هیچ چیز غیر از او وجود واقعی ندارد و هستی اشیاء بسته به هستی اوست و به مثابه سایهای است از مهر وجود او که بقایش بسته به نور است. این برابری خالق و مخلوق اشعار میدارد که انسان عبارت از ذرهی بیمقداری نیست بلکه دارای ارادهی مختار و آزادی عمل است و از این رهگذر مسئول اعمال و کردار خویش است و باید به واسطهی تجلیه و تهذیب نفس که در نتیجهی سلوک در راه فضایل نظیر تواضع و بردباری و مواسات و همدردی به دست میآید بکوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است که در این سلوک دشوار رنجآور توسط پیر و مرشد روحانی راهنمایی شود و پیداست که این حیات دنیوی فقط یک حلقهای است از حلقههای سلسلهی وجود که آن را در گذشته پیموده و بعد هم خواهد پیمود. نیز در تعلیمات جلالالدین مذهب تناسخ را که در فرقهی اسماعیلیه هست، مشاهده میکنیم مولانا آن را به سبک اصول تصوف آنچنان پرورانده که گویی عقیده تطور یا تکامل عصر ما را پیشگویی کرده است.
آدمی از مراحل جماد و نبات و حیوان تطور نموده و به مرحلهی انسان رسیده است و پس از مرگ از این مرحله هم ارتقا میجوید تا به مقام ملکوت و مرحلهی کمال برسد و در وجود باریتعالی به وحدت نائل گردد. همانطور که به حکم این وحدت اساسی بهشت و دوزخ در حقیقت یکی میگردد و اختلاف بین ادیان مرتفع میشود، فرق میان خیر و شر هم از میان برمیخیزد زیرا این همه نیست مگر جلوههای مختلف یک ذات ازلی. میدانیم که بعضی درویشان از این عقیده چه نتیجههای محل تأمل و تردیدی گرفتند و چطور مسائل نظری استاد را به صورت عمل درآوردند و نه تنها تمام اعمال را از نیک و بد یکسان شمردند بلکه کارهای عاری از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولی نه عطار چنین تفسیری از اصول تصوف کرده بود نه سنایی، و نه جلالالدین و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عکس جلالالدین بیانقطاع پیروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نیکو ترقیب نموده و اگر حاجتی به اثبات باشد کافیست به کلمات تودیع استاد خطاب به شاگردان خود(که در نفحاتالانس جامی نقل شده) و به وصیتنامهی او به پسرش ارجاع شود که در آنها به طور تأکید به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراک و خودداری از هر نوع گناه و تحمل شداید، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنیا و احتراز از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پیروی از تقوا دعوت مینماید و کسی را بهترین انسان مینامد که دربارهی دیگران نیکی کند و سخنی را نیکوترین سخن میداند که مردم را به راه راست ارشاد نماید.
بهترین شرح حال جلالالدین و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقبالعارفین تألیف حمزه شمسالدین احمد افلاکی یافت میشود. وی از شاگردان جلالالدین چلبی عارف نوهی مولانا متوفی سال 710 هجری بود. همچنین خاطرات ارزشداری از زندگی مولانا در «مثنوی ولد» مندرج است که در سال 690 هجری تألیف یافته و تفسیر شاعرانهایست از مثنوی معنوی. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجری در لارنده متولد شد و در سال 683 به جای مرشد خود حسامالدین به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجری درگذشت. نیز از همین شخص یک مثنوی عرفانی به نام«رباب بنامه» دردست است».
در میان شروح متعدد که به مثنوی نوشته شده میتوان از اینها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تألیف کمالالدین حسین بن حسن خوارزمی که به روایتی در سال 840 هجری و به روایت دیگر در سال 845 هجری درگذشته، این کتاب تمام مثنوی را شرح میکند و مقدمهای مرکب از ده فصل دارد که در باب عرفان است و در ظاهر قدیمترین شرح مثنوی است، ولی به موجب نسخههای خطی که در دست است فقط سه کتاب اول آن باقی مانده. دیگر شرحی است بنام«حاشیهی داعی»تألیف نظامالدین محمدبنحسن الحسینیالشیرازی متخلص به داعی که به سال 810 هجری تولد یافت و در سال 865 هجری کلیات خود را جمع کرد که مرکب است از دیوان عرفانی و رسالات منثور و هفت مثنوی که در آن از سبک جلالالدین پیروی کرده و عبارتند از «کتاب مشاهده» سال 836 هجری «کتاب گنج روان» سال 841 هجری«کتاب چهل صباح» سال 843 هجری«ساقی نامه» که نیز از عقاید سوفیانه بحث میکند.
دیگر «کشفالاسرار معنوی» در شرح دو دفتر اول تألیف ابوحامد بن معینالدین تبریزی که این تألیف نیز مقدمهی سودمندی دارد و تاریخ تألیف آن مقارن است با دو تاریخ شرح مذکور در فوق (نسخه خطی در موزه بریتانیا موجود است)دیگر«شرح شمعی» به زبان ترکی که در سال 999 هجری تألیف یافته، دیگر«لطائفالمعنوی» و «مرأهالمثنوی» دو شرح از عبداللطیف بن عبدالله العباسی و او همان است که حدیقهی سنائی را هم شرح کرده. هم او یک نسخهی منقح مثنوی را به نام«نسخهی ناسخهی مثنویات سقیم» تهیه کرده و شرحی برای لغات آن به نام لطایفاللغات تألیف نموده است.
دیگر «مفتاحالمعانی» تألیف سید عبد الفتاح الحسینی العسکری که در سال 1049 هجری از طرف شاگردش هدایت منتشر شد. از همو منتخباتی از مثنوی به نام« درمکنودن» به جا مانده، گذشته از شروحی که مذکور افتاد اشخاص زیر هم شرحهایی به مثنوی نوشتهاند:
میرمحمد نورالله احراری که شارح حدیقهی سنائی هم بوده، میر محمد نعیم که در همان زمان میزیسته و خواجه ایوب پارسی 1120 هجری. دیگر از شروح معروف «مکاشفات رضوی» تألیف محمدرضا است سال 1084 هجری.
دیگر «فتوحاتالمعنوی» از مولانا عبدالعلی صاحب (موزه بریتانیا«o.R» 367) و دیگر«حل مثنوی» از افضلالله آبادی.
دیگر تصحیح مثنوی(1122 هجری)تألیف محمدهاشم فیضیان.
دیگر«مخزنالاسرار» از شیخ ولی محمد بن شیخ رحمالله اکبرآبادی(1151 هجری). یک شرح مخصوص دفتر سوم مثنوی نیز هست که آن را محمدعابد تألیف کرده و نامش را«مغنی» نهاده، شرحی نیز به دفتر پنجم به زبان فارسی توسط معرف معروف شعرای ایران یعنی سروری (مصطفی ابن شعبان) اهل گلیبولی ترکیه متوفی سال969 هجری تألیف یافته، از منتخبات مثنوی، گذشته از «در مکنون» که مذکور افتاد تألیفات ذیل را هم میتوان نام برد:
«لباب مثنوی» و«لب الباب» واعظ کاشفی (حسین بن علی بیهقی کتشفی) متوفی سال 910 هجری همچنین «جزیره مثنوی» از ملایوسف سینهچاک، با دو شرح به زبان ترکی سال 953 هجری، «گلشن توحید» از شاهدی متوفی سال 957 هجری و «نهر بحر مثنوی» از علیاکبر خافی 1081 هجری همچنین «جواهراللعالی» از ابوبکر شاشی.
شرحی دیگر تألیف عبدالعلی محمد بن نظامالدین مشهور به بحرالعلوم که در هند بچاپ رسیده و استناد مؤلف در معانی به فصوصالحکم و فتوحات محیالدین بوده است. از شروح معروف مثنوی در قرنهای اخیر از شرح مثنوی حاجملاهادی سبزواری و شرح مثنوی شادروان استاد بدیعالزمان فروزانفر که متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وی ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوی علامه محمدتقی جعفری تبریزی باید نام برد. عابدین پاشا در شرح مثنوی این دو بیت را به جامی نسبت داده که دربارهی جلالالدین رومی و کتاب مثنوی سروده:
آن فریـدون جـهان معـنوی | بس بود برهان ذاتش مثنوی |
منچهگویم وصف آن عالیجناب | نیست پیغمبر ولی دارد کتاب |
شیخ بهاءالدین عاملی عارف و شاعر و نویسنده مشهور قرن دهم و یازدهم هجری دربارهی مثنوی معنوی مولوی چنین سروده است:
من نمیگویـم که آن عالیجناب | هست پیغمبر ولی دارد کتاب |
مثنـوی او چـو قـرآن مـدل | هادی بعضی و بعضی را مذل |
میگویند روزی اتابک ابیبکر بن سعد زنگی از سعدی میپرسد:«بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟» سعدی در جواب یکی از غزلهای جلالالدین محمدبلخی(مولوی) را میخواند که مطلعش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست | ما بفلک میرویم عـزم تماشـا کراست |
برخی گفتهاند که سعدی این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد: « هرگز اشعاری بدین شیوائی سروده نشده و نخواهد شد ایکاش به روم میرفتم و خاک پای جلالالدین را بوسه میزدم.» اکنون چند بیت از مثنوی معنوی مولوی به عنوان تبرک درج میشود:
مـوسیا آدابدانــان دیـگـرند | سوخته جان و روانان دیگرند |
رد درون کعبه رسم قبله نیست | چه غم ار غواص را پاچیله نیست |
هندیان اصطلاح هند مدح | سندیان اصطلاح سند مدح |
زان که دل جوهر بود گفتن عرض | پس طفیل آمد عرض جوهر غرض |
آتشی از عشق در خود برفروز | سر به سر فکر و عبارت را بسوز |
موسی و عیسی کجا بد آفتاب | کشت موجودات را میداد آب |
آدم و حوا کجا بود آن زمان | که خدا افکند در این زه کمان |
این سخن هم ناقص است و ابتراست | آن سخن که نیست ناقص زان سراست |
من نخواهم لطف حق را واسطه | که هلاک خلق شد این رابطه |
لاجرم کوتاه کردم من سخن | گر تو خواهی از درون خود بخوان |
ور بگویم عقلها را بر کند | ور نویسم بس قلمها بشکند |
گر بگویم زان بلغزد پای تو | ور نگویم هیچ از آن ای وای تو |
نی نگویم زان که تو خامی هنوز | در بهاری و ندیدستی تموز |
این جهان همچون درخت است ای کر ام | ما بر او چون میوههای نیمخام |
سخت گیرد خامها مر شاخ را | زانکه در خامی نشاید کاخ را |
ابلهان تعظیم مسجد میکنند | بر خلاف اهل دل جد میکنند |
این مجاز است آن حقیقت ای خران | نیست مسجد جز درون سروران |
عبدالرحمن جامی مینوسید: «به خط مولانا بهاءالدین ولد نوشته یافتهاند که جلالالدین محمد در شهر بلخ شش ساله که روز آدینه با چند دیگر بر بامهای خانههای ما سیر میکردند یکی از آن کودکان با دیگری گفته باشد که بیا از این بام بر آن بام بجهیم جلالالدین محمد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانواران دیگر میآید، حیف است که آدمی به اینها مشغول شود، اگر در جان شما قوتی است بیایید تا سوی آسمان بپریم و در آن حال ساعتی از نظر کودکان غایب شد. فریاد برآوردند، بعد از لحظهیی رنگ وی دگرگون شده و چشمش متغیر شده بازآمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن میگفتم دیدیم که جماعتی سبزقبایان مرا از میان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند و چون او از فریاد و فغان شما برآمد بازم به این جایگاه فرود آوردند » « و گویند که در آن سن در هر سه چهار روز یک بار افطار میکرد و گویند که در آن وقت که( همراه پدر خود بهاءالدین ولد به مکه رفتهاند در نیشابور به صحبت شیخ فریدالدین عطار رسیده بود و شیخ کتاب اسرانامه به وی داده بود و آن پیوسته با خود میداشت. . . فرموده است که: مرغی از زمین بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اینقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما اینقدر باشد که از زمرهی خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهای دنیا برهد و سبکبار گردد. . . یکی از اصحاب را غمناک دید فرمود همه دلتنگی از دل نهادگی و این عالم است. مردی آن است که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگی که بنگری و هر مزهیی که بچشی دانی که به آن نمانی و جای دیگر روی هیچ دلتنگ نباشی.
و فرموده است که آزادمرد آن است که از رنجانیدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند.
مولانا سراجالدین قونیوی صاحب صدر و بزرگبخت بوده اما با خدمت مولوی خوش نبوده، پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام، چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بیحرمتی کند، یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعی از مولانا بپرس که تو چنین گفتهیی؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آنکس بیامد و بر ملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام؟ ! گفت: گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو میگویی هم یکیام، آن کس خجل شده بازگشت، شیخ رکنالدین علاءالدوله(سمنانی)گفتهاست که مرا این سخن از وی به غایت خوش آمده است.
روزی میفرمود که آواز رباب صریر باب بهشت است که ما میشنویم منکری گفت: ما نیز همان آواز میشنویم چون است که چنان گرم نمیشنویم که مولانا، خدمت مولوی فرمود کلا و حاشا که آنچه ما میشنویم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وی میشنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است که کسی به خلوت درویشی درآمد، گفت: چرا تنها نشستهیی؟ گفت: این دم تنها شدم که تو آمدی و مرا از حق مانع آمدی.
از وی پرسیدند که درویش کی گناه کند؟ گفت: مگر طعام بیاشتها خورد که طعام بیاشتها خوردن، درویش را گناهی عظیم است. و گفته که در این معنی حضرت خداوندم شمسالدین تبریزی قدس سره فرموده که علامت مرید قبولیافته آن است که اصلا با مردم بیگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بیگانه افتد چنان نشیند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسیر در زندان.
و در مرض اخیر با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشوید که نور منصور رحمهالله تعالی بعد از صد و پنجاه سال بر روح شیخ فریدالدین عطار رحمهالله تجلی کرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسی که باشم.
دیگر فرمود که در عالم ما را دو تعلق است یکی به بدن و یکی به شما، و چون به عنایت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجرید و تفرید روی نماید آن تعلق نیز از آن شما خواهد بود.
خدمت شیخ صدرالدین قدسسره به عیادت وی آمد و فرمود که شفاکالله شفاء عاجلا رفع درجات باشد امید است که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیان است، فرمود که: بعد از این شفاکالله شما را باد همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است، نمیخواهید که (بیرون کشند) و نور به نور پیوندد؟»
از گفتار اخیر اعتقاد به فلسفهی حکمت و اشراق و(نورالانوار) فهمیده میشود که در ورقهای پیش در این تألیف به تفصیل از آن صحبت شد.
گفت لبش گـر ز شعر ششتر است | اعتناق بیحجابش خوشتر است |
من شدم عریان ز تن او از خیال | میخرامم در نهایات الوصـال |
افلاکی ضمن تأیید داستان اخیر مینویسد:«شیخ با اصحاب اشکریزان خیزان کرده روان شد و حضرت مولانا این غزل را سرآغاز کرده میگفت و جمیع اصحاب جامهدران و نعرهزنان فریادها میکردند.»
چه دانی تو؟که در باطن چه شاهی همنشین دارم | رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم |
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم | وز آن کوه آفریدستم هزاران آفرین دارم |
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را | درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم |
درون خمرهی عالم چو زنبوری همی گردم | مبین تو نالهام تنها که خانهی انگبین دارم |
دلا گر طالب مایی بر آبر چرخ خضرایـی | چنان قصریست حصن من که امنالامنین دارم |
چه با هولست آن آبی که این چرخست ازاوگردان | چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم |
چو دیو آدمی و جن همی بینی بفرمانم | نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟ ! |
چرا پژمرده باشم من؟ ! که بشکفتست هر جزوم | چرا خر بنده باشم من؟ براقی زیر زین دارم |
کبوتر خانهی کردم کبـوترهای جانها را | بپرای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم |
شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم | عقیق و زر و یاقوتم، ولادت زاب و طین دارم |
تو هر گوهر که میبینی بجو دری دگر در وی | که هر ذره همی گوید که در باطن دفین دارم |
تو را هر گوهری گوید:« مشو قانع به حسن من | که از شمع ضمیر است آنکه نوری در جبین دارم» |
برخی نوشتهاند که مولانا جلالالدین محمد مولوی هنگام مرگ این رباعی را سروده و میخوانده است:
هر دیده که در جمال جانان نگرد | شک نیست که در قدرت یزدان نگرد |
بیزارم از آن دیده که در وقت اجل | از یار فرومانده و در جان نگرد |
علی دشتی نویسندهی شیرین قلم معاصر زیر عنوان «روح پهناور» درباره مولانا جلالالدین بلخی(مولوی) چنین اظهار نظر میکند: «جلالالدین محمد شاید بیش از هر شاعری شعر گفته باشد، گفتههای وی رباعی و غزل و مثنوی از هفتاد هزار بیت تجاوز میکند، در صورتی که بزرگترین و پرمایهترین کتاب شعری ما شاهنامهی فردوسی، کمی بیش از پنجاههزار بیت میشود، با این تفاوت مهم و اساسی که قسمت اعظم این کتاب ارجمند به ذکر نقل افسانههای تاریخی صرف شده است. به عبارت دیگر بیشتر شاهنامه موضوع خارجی دارد که عبارت از حوادیث تاریخ افسانهآمیز ایران است و آنچه از روح خود فردوسی تراوش کرده و در شاهنامه، حتی طی بیان تاریخ و حوادث ریخته شده است خیلی کمتر. با وجود اینها وجه تمایز مولانا در کثرت اشعار وی نیست بیشبه جلالالدین محمد یکی از پرمایهترین گویندگان ماست. احاطهی وی بر معارف عصر خود، از قبیل: فقه، حدیث، تفسیر، علومعربیه و ادبیه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنین اطلاعات دامنهداری بر شعر و ادب فارسی و عربی قابل تردید نیست. ولی بزرگی و تشخص وی حتی در فضل و دانش او نمیباشد. وجه تعیین و تشخص وی در گنجایش این روح تسکینناپذیر و پر از تموج، در پهناوری فضای مشاعر غیر ارادی او، در این دنیای اشباح و احلامی است که در جان وی زندگی میکنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشکال گوناگون ظاهر میشوند، هر لحظه این اشکال به اشکال دیگر برمیگردند، نور خورشید با این ابرها یک بازی مستمر و تمام نشدنی دارد. هر دم رنگ بدیع دیگری بهوجود میآورد. چشم از این همه تنوع شکل و گوناگونی الوان بدیع و متحرک خسته نمیشود. در این افق دوردست گاهی اشعهی خورشیدی، ابرها را میشکافد و بر کائنات نور میپاشد و گاهی ضربتهای سوزان برق آنها را پاره کرده و بارانهای سیلابی زمین و زمان را فرا میگیرد. در فضای بیپایان روح جلالالدین اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. این فضا خالی نمیماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حرکت است.
آنچه جذاب و غیر عادی و عظیم، آنچه شایستهی مطالعه و ستایش میباشد این است، ور نه تفاوت سبک و شیوهی گویندگان و نویسندگان چندان مهم و غامض نیست و رجحان یکی بر دیگری بسته به ذوق و سلیقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاویدان و باارزش میباشد این گسترش روح است که(مولانا جلالالدین بلخی) را از سایرین ممتاز میکند.
. . . پس هر کس قصه روحش درازتر، متنوعتر، پیچیدهتر و حوادث در آن طاغیتر، تقدیرها کورتر و مستولیتر باشد بیان آن مشکلتر و برای آن کسانی که در پی مجهول و غامض میگردند و از حل معما و مسائل ریاضی بیشتر لذت میبرند جاذبتر میشود. این نکته همان چیزی است که جلالالدین محمد را از سایر شعرا متمایز میکند. داستان روح او تمامنشدنی، همهمهی جهان مرموز درون خاموشنشدنی(طومار دل او بدر ازای ابد) و «همچو افسانهی دل بیسر و بیپایانست».
اگر این تصور و پندار من غلط نباشد بیگمان، مولوی شاعر شاعران است. هفتادهزار بیت مثنوی و دیوان شمس تبریزی سرگذشت(جان سرگردان) او و آینهی موجدار و نیمتاریکی از فضای نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او میگوید مفاهیم متداول و معمولی یعنی معارف مکتسبه نیست. در این دو کتاب روح او گسترده است، رنگهای گوناگون فضای پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مکتسبه و معلومات فقط وسیلهی این تجلی و انعکاس اندیشهی متموج اوست. حوزهی زندگی او به شکل غیر قابل انکار، ولی در عین حال غیر قابل تفسیری در آنها، مخصوصاً در دیوان شمس منعکس است. هر پیشامد و حادثه و هر مشاهدهی جزئی بهانهایست برای بیرون ریختن آنچه در وی میجوشد». با اینجا با نقل چند بیت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوری متفکر بزرگ مشرقزمین در عصر حاضر که دربارهی مولانا جلالالدین بلخی(مولوی) سروده و همچنین غزلی را که نگارنده(رفیع) در مرداد سال 1366 خورشیدی در قونیه بر سر مزار این عارف بزرگ ایرانی سرودهام این قصهی بیپایان را به پایان میبرم:
مرشد روشن ضمیر
پـیر رومـی مـرشد روشن ضـمیر | کـاروان عشـق و مستی را امیـر |
منزلش برتر ز مـاه و آفتاب | خیمه را از کهکشان سازد طناب |
نور قرآن در میان سینهاش | جـام جـم شرمنده از آئیـنهاش |
از نی آن نینواز پـاکزاد | بـاز شـوری در نـهاد مـن فـتاد |
فیض پیر روم(مولوی)
خیز و در جامم شراب نـاب ریـز | بر شب اندیـشهام مهتاب ریز |
تا سوی منزل کشم آواره را | ذوق بیتابی دهـم نـظاره را |
گرم رو از جستجوی نو شوم | رو شناس آرزوی نـو شـوم |
چشم اهل ذوق را مـردم شوم | چون صدا در گوش عالم گم شوم |
قیمت جنس سخن بالا کنم | آب چشم خویش در کالا کـنم |
باز برخوانم ز فیض پیر روم | دفتر سربسته اسرار علوم |
جان او از شعلهها سـرمایهدار | من فروغ یک نفس مثل شرار |
شمع سوزان تاخت بر پروانهام | باده شبخون ریخت بر پیمانهام |
پیر رومی خاک را اکسیر کرد | از غبارم جلـوهها تعمیر کرد |
ذره از خاک بیابان رخت بست | تا شعاع آفتاب آرد بدست |
موجم و در بحر او منزل کنم | تا در تابندهئی حاصل کنم |
من که مستیهازصهبایشکنم | زندگانی از نفسهـایش کنم |
مقام مولوی
مردی اندر جستجو آوارهئی | ثابتی با فطرت سیارهئی |
پختهتر کارش ز خامیهای او | من شهید نا تمایهای او |
شیشه خود را بگردون بسته طاق | فکرش از جبریل میخواهد صداق |
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر | گرم رو اندر طواف نه سپهر |
حرف با اهل زمین رندانه گفت | حور و جنت را بت و بتخانه گفت |
شعلهاش در موج دودش دیدهام | کبریا اندر سجودش دیدهام |
هر زمان از شوق مینالد چو نال | میکشد او را فراق و هم وصال |
من ندانم چیست در آب و گلشن | من ندانم از مقام و منزلش |
مطرب غزلی، بیتی از مرشد رومآور | تا غوطه زند جانم در آتش تبریـزی |
بزم رفیع مولانا
ای جلال ملک جان برخیز مهمان آمده | جان و دل آشفتهای از خاک ایران آمده |
ای مهین مولای مولای من در شور عشق و عاشقی | دیده بگشا عاشقی زار و پریشان آمده |
حسرت آزادی جان در دل شیدای اوست | تا که ره یابد به جانان مست و حیران آمده |
از شرار شاعری آتش بدلـها بر زده | در بیان مثنوی اندیشه سوزان آمده |
بس غزلها دارد از دیوان شمس تو ز بر | در هوای شمس جان افتان و خیزان آمده |
از جدائیها شکایت دارد و افسرده است | در هوای شور نی با سوز هجران آمده |
گرچه از سرگشتگان وادی حیـرت بود | با خبرهای خوشی از بحر عـرفان آمده |
«بایزید» از بادهاش سرمست جانان کرده است | با پیامی رهگشا از «شیخ خرقان» آمده |
«سعدیش» هم ناله باشد در نوای عـاشقی | همدم «حافظ» ز سوز جان غزلخوان آمده |
از «علاءالدوله» تضمین سخن آورده است | همره وجد و سماع شیخ سمنان آمده |
ای جلالالدین بیا تا بزم دل روشن کنیم | چونکه مشتاقی به جان با چشم گریان آمده |
بزم ما کامل شود از شمس تبریزی به نور | بشنود گر آشنایی همدم جان آمده |
حلقه گرد هم زنید ای عاشقان خوشنـوا | این نواها از ازل در ساز امکان آمده |
زین سماع عاشقی غوغا فتد در ملک جان | چونکه مفتونی به مهمانی ز تهران آمده |
باده در جامش کن ای سرحلقهی دلدادگان | چون«رفیع» خستهجان دردیکش آن آمده |
قونیه27 مرداد سال 1366 خورشیدی
مولوی شعر عرفانی را به حد اعلی رسانیده است. افکار این شاعر بلند مرتبه دنباله افکار عطار و سنایی است و خود وی به این امر متعرف است. مولوی مانند عطار رسیدن به معشوق حقیقی را فرع ترک علایق و گذشتن از"خود" میداند. فلسفه وحدت وجود را نیز مکرر با تعبیرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوی در بیان حقایق بیپرواست و هرگز معنی را فدای لفظ نمیکند چنانکه خود میگوید:
قانیه اندیشم و دلدار من | گویدم مندیش جز دیدار من |
گزیدهای از اشعار مولوی
آن خانه لطیفست نشانهایش بگفتید | از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید |
یک دستهی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدید | یک گوهر جان کو؟ اگر از بهر خدایید |
با این همه آن رنج شما گنج شما باد | افسوس که بر گنج شما پرده شمایید |
بیا تا قدر یکدیـگر بدانیـم | که تا ناگه زیکدیگر نماییم |
کریمان جان فدای دوست کردند | سگی بگذار ما هم مردمانیم |
غرضها تیره دارد دوستی را | غرضها را چرا از دل نرانیم |
گهی خوشدل شوی از من که میرم | چرا مردهپرست و خصم جانیم |
چو بعد مرگ خواهی آتشی کرد | همه عمر از غمت در امتحانیم |
کنون پندار مردم آشتی کن | که در تسلیم ما چون مردگانیم |
چو بر گورم بخواهی بوسهدادن | رخم را بوسه ده کهاکنون همانیم |
خمش کن مردهوار ای دل ازیرا | به هستی متهم ما زین زبانیم |
من مستو تو دیوانه ما را که برد خانه | صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه |
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم | هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه |
جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی | جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه |
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی | زان ساقی سر مستی با ساغر شاهانه |
ای لوطی بربط زن تو مستتری یا من | ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه |
تو وقف خراباتی خرجت می و دخلت می | زین دخل به هوشیاران مسپار یکی دانه |
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد | در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه |
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد | وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه |
گفتم ز کجایی تو تسخر زدو گفت ای جان | نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه |
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل | نیمیم لب دریا باقی همه دردانه |
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم | گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه |
من بیسر و دستارم در خانهی خمارم | یک سینه سخن دارم آن شرح دهم یا نه |
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن | ترک من خراب شبگرد مبتلا کن |
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها | خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن |
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی | بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن |
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده | بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن |
خیره کشی است ما را دارد دل چو خارا | بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن |
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد | ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن |
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد | پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن |
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم | با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن |
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد | از برق آن زمردهین دفع اژدها کن |
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی | تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن |
ازین رو اشعر مولوی از جنبهی لفظی یکدست نیست ولی گیرا و دارای مضامین بدیع است.
بروید ای حریفان بکشید یار ما را | به من آورید آخر صنم گریز پا را |
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین | بکشید سوی خانه مه خوب خوشلقا را |
و گر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم | همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را |
دم گرم سخت دارد که به جادوی و افسون | بزند گره بر آبی و ببندد او هوا را |
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید | بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را |
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان | که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را |
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من | برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را |
ببستی چشم یعنی وقت خوابست | نه خوابست آن حریفان را جوابست |
تو میدانی کـه ما چندان نپاییم | ولیکن چشم مستت را شتابست |
جفا میکن جفاات جمله لطفست | خطا میکن خطای تو صوابست |
تو چشم آتشین در خواب میکن | که ما را چشم و دل باری کبابست |
بسی سرها ربوده چشم ساقی | به شمشیری که آن قطره آبست |
یکی گوید که این از عشق ساقی است | یکی گوید که این فعل شرابست |
می و ساقی چه باشد نیست جز حق | خدا داند که این عشق از چه بابست |
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید | معشوق همین جاست بیایید بیایید |
معشوق تو همسایهی دیوار به دیوار | در بادیه سر گشته شما در چه هوایید |
گر صورت بیصورت معشوق ببینید | هم خواجه هم خانه هم کعبه شمایید |
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید | یک بار ازین خانه برین بام برآیید |
سلام
بـزرگتـریـــن و جــامـع تـریــن فـروشــگاه ایـنتــرنتــی ایــران
بـا بـیش از 1000 عنـوان از محصـولات بـرتـر و مختـلف
همراه با گارانتی تعویض و ارائه بهترین کیفیت
از فروشگاه اینترنتی ما دیدن فرمائید
http://www.Reyshop.ir
http://www.Reyshop.com