تاریخ عاشورا > حرکت امام حسین(ع) از مکه به سمت کوفه

 

دلم به عشق یارم گرفته حال و هوایی       نوشته روی قلبم به خط کربُبلایی :                     همه هستیَم حسینه   می و مستیَم حسینه          سروُر لبم حسینه  خواب هر شبم حسینه

حرکت امام حسین (ع) از مکه به سمت کوفه

چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام در سوّم ماه شعبان سال شصتم از هجرت از بیم آسیب مخالفان مکه معظمه را به نور قدوم خود منور گردانیده در بقیه آن ماه و رمضان و شوال و ذی القعده در آن بلدة محترمه به عبادت حق تعالی قیام داشت و در آن مدت جمعی از شیعیان از اهل حجاز و بصره نزد آن حضرت جمع شدند، و چون ماه ذی الحجه درآمد حضرت احرام به حج بستند، و چون روز ترویه یعنی هشتم ذی الحجه شد عمروبن سعید بن العاص با جماعت بسیاری به بهانه حج به مکه آمدند، و از جانب یزید مأمور بودند که آن حضرت را گرفته به نزد او برند یا آن جناب را به قتل رسانند. حضرت چون بر مکنون ضمیر ایشان مطلع بود احرام حج به عمره عدول نموده و طواف خانه و سعی مابین صفا و مروه به جا آورد و محل شد و در همان روز متوجه عراق گردید و از ابن عباس منقولست که گفت حضرت امام حسین علیه السلام را پیش از آنکه متوجه عراق گردد و بر در کعبه ایستاده بود و دست جبرئیل در دست او بود، و جبرئیل مردم را به بیعت آن حضرت دعوت می‌کرد و ندا می‌داد که:

هُلُمّوا اِلی بَیعَهِ الله. بشتابید ای مردم به سوی بیعت خدا.

و سید بن طاوس روایت کرده است که چون آن حضرت عزم توجه به عراق نمود از برای خطبه خواندن به پای خاست پس از ثنای خدا و درود بر حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله فرمود که مرگ بر فرزندان آدم ملازمت قلاده دارد مانند گلوبند زنان جوان و سخت مشتاقم دیدار گذشتگان خود را چون اشتیاق یعقوب دیدار یوسف را، و اختیار شده است از برای من مصرع و مقتلی که ناچار بایدم دیدار کرد، و گویا می‌بینم مفاصل و پیوندهای خودم را که گرگان بیابان: یعنی لشکر کوفه پاره پاره نمایند در زمینی که مابین نواویس و کربلا است، پس انباشته می‌کنند از من شکمهای آمال و انبانهای خالی خود را چاره و گریزی نیست از روزی که قلم قضا بر کسی رقم رانده و ما اهل بیت رضا به قضای خدا داده‌ایم و بر بلای او شکیبا بوده‌ایم و خدا به ما عطا خواهد فرمود مزدهای صبر کنندگان را، و دور نمی‌افتد از رسول خدا صلی الله علیه و آله پاره گوشت او و با او مجتمع خواهد شد در حظیرة قدس یعین در بهشت برین، روشن می‌شود چشم رسول خدا صلی الله علیه و آله بدووراست می‌آید وعدة‌ او. اکنون کسی که در راه ما از بذل جان نیندیشد، و در طلب لقای حق از فدای نفس نپرهیزد باید با من کوچ دهد چه من بامدادان کوچ خواهم نمود انشاءالله تعالی.

ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است: در شبی از حضرت سیدالشهداء علیه السلام عازم بود که صباح آن از مکه بیرون رود محمد بن حنفیه به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد ای برادر همانا اهل کوفه کسانی هستند که دانسته چگونه با پدر و برادر تو غدر کردند و مکر نمودند من می‌ترسم که با شما نیز چنین کنند، پس اگر رأی شریفت قرار گیرد که در مکه بمانی که حرم خدا است عزیز و مکرم خواهی بود و کسی معترض جناب تو نخواهد شد، حضرت فرمود ای برادر من می‌ترسم که یزید مرا در مکه ناگهان شهید گرداند و به این سبب حرمت این خانه محترم ضایع گردد. محمد گفت اگر چنین است پس به جانب یمن برو یا متوجه بادیه شو که کسی بر تو دست نیابد، حضرت فرمود که در این باب فکری کنم. چون هنگام سحر شد حضرت از مکه حرکت فرمود، چون خبر به محمد رسید بیتابانه آمد و مهار ناقة آن حضرت را گرفت عرض کرد ای برادر به من وعده نکردی در آن عرضی که دیشب کردم تأمل کنی فرمود بلی، عرض کرد پس چه باعث شد شما را که به این شتاب از مکه بیرون روی فرمود که چون از نزدم رفتی پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد من آمد و فرمود که ای حسین بیرون رو همانا خدا خواسته که ترا کشته راه خود ببیند، محمد گفت:

اِنّآ للهِ وَ اِنّا اِلّیهِ راجِعُونَ به عزم شهادت می‌روی پس چرا این زنها را با خود می‌بری فرمود که خدا خواسته آنها را اسیر ببیند پس محمد با دل بریان و دیدة گریان آن حضرت را وداع کرده برگشت.

و موافق روایات معتبره هر یک از عبادله آمدند و آن حضرت را از حرکت کردن به سمت عراق منع می‌کردند و مبالغه در ترک آن سفر می‌نمودند حضرت هر کدام را جوابی داده و وداع کردند و برگشتند.

و ابوالفرج اصهبانی و غیر او روایت کرده که چون عبدالله بن عباس تصمیم عزم امام را بر سفر عراق دید مبالغه بسیار نمود در اقامت به مکه و ترک سفر عراق و برخی مذمت از اهل کوفه کرد و گفت که اهل کوفه کسانی هستند که پدر ترا شهید کردند و برادرت را زخم زدند و چنان پندارم که با تومکر کنند و دست از یاری تو بردارند و جناب ترا تنها گذارند، فرمود این نامه‌های ایشان است در نزد من و این نیز نامه مسلم است نوشته که اهل کوفه در بیعت من اجتماع کرده‌اند. ابن عباس گفت: الحال که رأی شریفت بر این سفر قرار گرفته پس اولاد و زنهای خود را بگذار و آنها را با خود حرکت مده و یادآور آن روز را که عثمان را کشتند و زنها و عیالاتش او را بدان حال دیدند چه بر آنها گذشت پس مبادا که شما را نیز در مقابل اهل و عیال شهید کنند و آنها ترا به آن حالت مشاهده کنند حضرت نصیحت او را قبول نکرد و اهل بیت خود را با خود به کربلا برد. و نقل کرده بعضی از کسانی که در کربلا حاضر بود در روز شهادت آن حضرت که آن جناب نظری به زنها و خواهران خود افکند دید که به حالت جزع و اضطراب از خیمه‌ها بیرون می‌آیند و بر کشتگان نظر می‌کنند و جزع می‌نمایند و آن حضرت را به آن حالت مظلومیت می‌بینند و گریه می‌کنند، آن حضرت کلام ابن عباس را یاد آورد و فرمود: للهِ دَرَّ ابْنُ عَبّاسٍ اَشارَ عَلَیَّ بِهِ.

و بالجمله چون ابن عباس دید که آن حضرت به عزم سفر عراق مصمم است و به هیچ وجه منصرف نمی‌شود چشمان خویش به زیر افکند و بگریست و با آن حضرت وداع کرد و برگشت، و چون آن حضرت از مکه بیرون شد ابن عباس عبدالله بن زبیر را ملاقات کرد و گفت یابن زبیر حسین بیرون رفت و ملک حجاز از برای تو خالی و بیمانع شد و به مراد خود رسید، و خواند از برای او:

خَلاّلّکِ الْجَوُّ فَبیضی وَاصْفِری
هذاالْحُسَیْنُ خارِجٌ فاستبشری

یا لَکِ مِنْ قُنْبَرَه بِمعْمَرٍ
وَ نَقِری ما شِئتِ اَنَ ِتِنَقّری

و بالجمله چون حضرت امام حسین علیه السلام از مکه بیرون رفت عمرو بن سعید بن العاص برادر خود یحیی را با جماعتی فرستاد که آن حضرت را از رفتن مانع شود، چون به آن حضرت رسیدند عرض کردند کجا می‌روید برگردید به جانب مکه حضرت قبول برگشتن نکرد و ایشان ممانعت می‌کردند از رفتن آن حضرت، و پیش از آنکه کار به مقاتله منتهی شود دست برداشتند و برگشتند و حضرت روانه شد، و چون به منزل تنعیم رسید شترهای چند دید که بار آنها هدیه چند بود که عامل یمن برای یزید فرستاده بود، حضرت بارهای ایشان را گرفت زیرا که حکم امور مسلمین با امام زمان است و آن حضرت به آنها احق است آنها را تصرف نموده و با شتربانان فرمود که هر که با ما به جانب عراق می‌آید کرایة او را تمام می‌دهیم و با او احسان می‌کنیم و هر که نمی‌خواهد بیاید او را مجبور به آمدن نمی‌کنیم کرایه تا این مقدار راه را به او می‌دهیم پس بعضی قبول کرده با آن حضرت رفتند و بعضی مفارقت اختیار کردند.

شیخ مفید روایت کرده که بعد از حرکت جناب سیدالشهداء علیه السلام از مکه عبدالله بن جعفر پسرعم آن حضرت نامه‌ای برای آن جناب نوشت بدین مضمون:

اما بعد، همانا من قسم می‌دهم شما را به خدای متعال که از این سفر منصرف شوید به درستی که من بر شما ترسانم از توجه به سمت این سفر مبادا آنکه شهید شوی و اهل بیت تو مستاصل شوند، اگر شما هلاک شوید نور اهل زمین خاموش خواهد شد، چه جانب تو امروز پشت و پناه مؤمنان و پیشوا و مقتدای هدایت یافتگانی، پس در این سفر تعجیل مفرمائید و خود هم از عقب نامه ملحق خواهم شد.

پس آن نامه را با دو پسر خویش عون و محمد به خدمت آن حضرت فرستاد و خود رفت به نزد عمروبن سعید و از او خواست که نامه امان برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام بنویسید و از او بخواهد که مراجعت از آن سفر کند.

عمرو خط امان برای آن حضرت نوشته و وعدة صله و احسان داد که آن حضرت برگردد و نامه را با برادر خود یحیی بن سعید روانه کرد و عبدالله بن جعفر با یحیی همراه شد بعد از آنکه فرزندان خویش را باز پیش روانه کرده بود چون به آن حضرت رسیدند نامه را به آن جناب دادند و مبالغه در مراجعت از آن سفر نمودند، حضرت فرمود که من پیغمبر صلی الله علیه و آله را در خواب دیده‌ام مرا امری فرموده که در پی امتثال آن امر روانه‌ام، گفتند آن خواب چیست؟ فرمود تا به حال برای احدی نگفته‌ام و بعد از این هم نخواهم گفت تا خدای خود را ملاقات کنم.

پس چون عبدالله مأیوس شده بود فرمود فرزند خود عون و محمد را که ملازم آن حضرت باشند و در سیر و جهاد در رکاب آن جناب باشند و خود با یحیی بن سعید در کمال حسرت برگشت و آن حضرت به سمت عراق حرکت فرمود و به سرعت شتاب سیر می‌کرد تا در ذات عرق منزل فرمود.

و موافق روایت سید در آنجا بشر بن غالب را ملاقات فرمود که از عراق آمده بود آن حضرت از او پرسید که چگونه یافتی اهل عراق را عرض کرد آنها با شما است و شمشیرهای ایشان با بنی امیه است و فرمود راست گفتی همانا حق تعالی بجا می‌آورد آنچه می‌خواهد و حکم می‌کند در هر چه اراده می‌فرماید.

و شیخ مفید روایت کرده که چون خبر توجه امام حسین علیه السلام بابن زیاد رسید حصین ابننمیر را با لشکر انبوه بر سر راه آن حضرت به قادسیه فرستاد و از قادسیه تا خفان و تا قطقطانیه از لشکر ضلالت اثر خود پر کرد و مردم را اعلام کرد که حسین (ع) متوجه عراق شده است تا مطلع باشند پس حضرت از ذات عرق حرکت کرد به حاجر (براء مهمله که موضعی است از بطن الرمه) رسید، پس قیس بن مسهر صیداوی و به روایتی عبدالله بن یقطر برادر رضاعی خود را به رسالت به جانب کوفه فرستاد و هنوز خبر شهادت جناب مسلم ره به آن حضرت نرسیده بود و نامه‌ای به اهل کوفه قلمی فرمود بدین مضمون.

بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ‌ایست از حسین بن علی به سوی برادران خویش از مؤمنان و مسلمان و بعد از حمد و سلام مرقوم داشت: به درستی که نامه مسلم به عقیل به من رسیده و در آن نامه مندرج بود که اتفاق کرده‌اید بر نصرت ما و طلب حق از دشمنان ما، از خدا سوال می‌کنم که احسان خود را بر ما تمام گرداند و شما را بر حسن نیت وخوبی کردار عطا فرماید بهترین جزای ابرار، آگاه باشید که من به سوی شما از مکه بیرون آمدم در روز سه شنبه هشتم ذیحجه چون پیک من به شما برسد کمر متابعت بر میان بندید و مهیای نصرت من باشید که من در همین روزها به شما خواهم رسید و اَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ الله وَ بَرَکاتُةُ.

و سبب نوشتن این نامه آن بود که مسلم (ع) بیست و هفت روز پیش از شهادت خود نامه‌ای به آن حضرت نوشته بود و اظهار اطاعت و انقیاد اهل کوفه نموده بود، و جمعی از اهل کوفه نیز نامه‌ها به آن حضرت نوشته بودند که در اینجا صدهزار شمشیر برای نصرت تو مهیا گردیده است خود را به شیعیان خود برسان.

چون پیک حضرت روانه شد به قادسیه رسید حصین بن تمیم او را گرفت، و به روایت سید خواست او را تفتیش کند قیس نامه را بیرون آورد و پاره کرد، حصین او را به نزد ابن زیاد فرستاد، چون به نزد عبیدالله رسید آن لعین از او پرسید که تو کیستی؟ گفت مردی از شیعیان علی و اولاد او می‌باشم، ابن زیاد گفت چرا نامه را پاره کردی گفت برای آنکه تو بر مضمون آن مطلع نشوی، عبیدالله گفت آن نامه از کی و برای کی بود گفت از جناب امام حسین علیه السلام به سوی جماعتی از اهل کوفه که من نامهای ایشان را نمی‌دانم، ابن زیاد در غضب شد و گفت دست از تو بر نمی‌دارم تا آنکه نامهای ایشان را بگوئی یا آنکه بر منبر بالا روی و بر حسین و پدرش و برادرش ناسزا گوئی و گرنه ترا پاره پاره خواهم نمود. پس بر منبر بالا رفت و حمد و ثنای حق تعالی را ادا کرد و صلوات بر حضرت رسالت و درود بسیار بر حضرت امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السلام فرستاد و ابن زیاد و پدرش و طاغیان بنی امیه را لعنت کرد پس گفت ای اهل کوفه من پیک جناب امام حسینم به سوی شما و او را در فلان موضع گذاشته‌ام و آمده‌ام هر که خواهد یاری او نماید به سوی او بشتابد چون خبر بابن زیاد رسید امر کرد که او را از بالای قصر به زیر انداختند و به درجه شهادت فایز گردید.

و به روایت دیگر چون از قصر به زیر افتاد استخوانهایش درهم شکست و رمقی در او بود که عبدالملک بن عمیر لحمی او را شهید کرد.

مؤلف گوید: که قیس بن مسهر صیداوی اسدی مردی شریف و شجاع و در محبت اهل بیت علیهم السلام قدمی راسخ داشت. و بعد از این بیاید که چون خبر شهادتش به حضرت امام حسن علیه السلام رسید بی‌اختیار اشگ از چشم مبارکش فرو ریخت فرمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ الخ.

و کمیت بن زید اسدی اشاره به او کرده و تعبیر از او به شیخ بنی الصیدا نموده در شعر خویش: وَ شَیْخِ بَنی الصَّیْداء قَدْ فاظَ بَیْنَهُمْ. (فاظ ای مات).

و شیخ مفید ره فرموده که حضرت امام حسین علیه السلام از حاجر به جانب عراق کوچ نمودند به آبی از آبهای عرب رسیدند، عبدالله بن مطیع عدوی نزدیک آن آب منزل نموده بود چون نظر عبدالله بر آن حضرت افتاد و به استقبال او شتافت و آن حضرت را در بر گرفته و از مرکب خود پیاده نمود و عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد برای چه به این دیار آمده‌ای حضرت فرمود چون معاویه وفات کرد چنانکه خبرش به تو رسیده و دانسته‌ای اهل عراق به من نوشتند و مرا طلبیدند. ابن مطیع گفت ترا به خدا سوگند می‌دهم که خود را در معرض تلف در نیاوردی و حرمت اسلام و قریش و عرب را برطرف نفرمائی زیرا که حرمت تمام به حرمت تو بسته است به خدا سوگند که اگر اراده نمائی که سلطنت بنی امیه را از ایشان بگیری ترا به قتل می‌رسانند و بعد از کشتن تو از قتل هیچ مسلمانی پروا نخواهد کرد و از هیچکس نخواهند ترسید، پس زنهار که به کوفه مرو و متعرض بنی امیه مشو. حضرت معترض سخنان او نگردید و از آنچه از جانب حق تعالی مأمور بود تقاعد نورزید این آیه را قرائت فرمود:

لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللهُ لَنا و از او گذشت.

و ابن زیاد از واقصه که راه کوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود کرده بود و خبری بیرون نمی‌رفت و کسی داخل نمی‌توانست شد و کسی بیرون نمی‌توانست رفت، و حضرت امام حسین علیه السلام بدین جهت از اخبار کوفه به ظاهر مطلع نبود و پیوسته در حرکت و سیر بود تا آنکه در بین راه جماعتی رسید و از ایشان خبر رسید گفتند به خدا قسم ما خبری نداریم جز آنکه راهها مسدود است و ما رفت و آمد نمی‌توانیم کرد.

و روایت کرده‌اند جماعتی از قبیلة فزاره و بجلیه که ما با زهیربن قین بجلی رفیق بودیم در هنگام مراجعت از مکه معظمه و در منازل حضرت امام حسین علیه السلام می‌رسیدیم و از او دوری می‌کردیم، زیرا که کراهت و دشمن می‌داشتیم سیر با آن حضرت را، لاجرم هرگاه امام حسین علیه السلام حرکت می‌کرد زهیر می‌ماند، و هرگاه حضرت منزل می‌کرد زهیر حرکت می‌نمود، تا آنکه در یکی از منازل که آن حضرت در جانبی منزل کرد ما نیز از باب لابدی در جانب دیگر منزل کردیم و نشسته بودیم و چاشت می‌خوردیم که ناگاه رسولی از جانب امام حسین علیه السلام آمده و سلام کرد و با زهیر خطاب کرد که اباعبدالله الحسین علیه السلام ترا می‌طلبد، ما از نهایت دهشت قلمه‌ها را که در دست داشتیم افکندیم و متحیر ماندیم به طریقی که گویا در جای خود خشک شدیم و حرکت نتوانیم کرد.

زوجة زهیر که دلهم نام داشت با زهیر گفت که سبحان الله فرزند پیغمبر خدا ترا می‌طلبد و تو در رفتن تأمل می‌نمائی ؟ برخیز برو ببین چه می‌فرماید.

زهیر به خدمت آن حضرت رفت و زمانی نگذشت که شاد و خرم با صورت برافروخته برگشت و فرمود که خیمه او را کندند و نزدیک سراپرده‌های آن حضرت نصب کردند و زوجه خود را گفت که تو از قید زوجیت من یله و رهائی ملحق شو به اهل خود که نمی‌خواهم به سبب من ضرری به تو رسد.

و موافق روایت سید به زوجه خود گفت که من عازم شده‌ام با امام حسین علیه السلام مصاحبت کنم و جان خود را فدای او نمایم پس مهر او را داده و سپرد او را به یکی از پسران عم خود که او را به اهلش برساند.

گفت جفتش الفاق ای خوش خصال               گفت نی نی الوصال است الوصال
گفت آنرویت کجا بینیم ما                            گفت اندر خلوت خاص خدا
       

زوجه‌اش با دیده گریان و دل بریان برخاست و با او وداع کرد و گفت خدا خیر ترا میسر گرداند از تو التماس دارم که مرا در روز قیامت نزد جد حضرت حسین علیه السلام یاد کنی. پس زهیر با رفیقان خود خطاب کرد هر که خواهد با من بیاید و هر که نخواهد این آخرین ملاقات من است با او، پس به آنها وداع کرده و به آن حضرت پیوست. و بعضی ارباب سیر گفته‌اند که پسر عمش سلمان بن مضارب ابن قیس نیز با او موافقت کرده و در کربلا بعدازظهر عاشورا شهید گردید.

شیخ مفید روایت کرده است از عبدالله بن سلیمان اسدی و منذربن مشمعل اسدی که گفتند چون ما از اعمال حج فارغ شدیم به سرعت مراجعت کردیم و غرض ما از سرعت و شتاب آن بود که به حضرت حسین علیه السلام در راه ملحق شویم تا آنکه ببینیم عاقبت امر آن جناب چه خواهد شد. پس پیوسته به قدم عجل و شتاب طی طریق می‌نمودیم تا به زرود که نام موضعی است نزدیک ثعلبیه به آن حضرت رسیدیم چون خواستیم نزدیک آن جناب برویم ناگاه دیدیم که مردی از جانب کوفه پیدا شد و چون سپاه آن حضرت را دید راه خود را گردانید و از جاده به یکسوی شد و حضرت مقداری مکث فرمود تا او را ملاقات کند چون از او مأیوس شد از آنجا گذشت. ما با هم گفتیم که خوبست برویم این مرد را ببینیم و از او خبر بپرسیم چه او اخبار کوفه را می‌داند، پس ما خود را به او رساندیم و بر او سلام کردیم و از او پرسیدیم از چه قبیله می‌باشی؟ گفت از بنی اسد. گفتیم ما نیز از همان قبیله‌ایم پس اسم او را پرسیده و خود را به او شناسانیدیم. پس از اخبار تازة‌ کوفه پرسیدیم، گفت خبر تازه آنکه از کوفه بیرون نیامدم تا مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته دیدم که پاهای ایشان را گرفته بودند در بازارها می‌گردانیدند پس از آن مرد گذشتیم و به لشکر امام حسین علیه السلام ملحق شدیم و رفتیم تا شب درآمد به ثعلبیه رسیدیم حضرت در آنجا منزل کرد، چون آن زبدة اهل بیت عصمت و جلال در آن جا نزول اجلال فرمود، ما بر ان بزرگوار وارد شدیم و سلام کردیم و جواب شنیدیم پس عرض کردیم که نزد ما خبری است اگر خواسته باشید آشکارا گوئیم و اگر نه در پنهانی عرض کنیم، آن حضرت نظری به جانب ما و به سوی اصحاب خود کرد فرمود که من از این اصحاب خودم چیزی پنهان نمی‌کنم آشکارا بگوئید، پس ما آن خبر وحشت اثر را که از آن مرد اسدی شنیده بودیم در باب شهادت مسلم و هانی بر آن حضرت عرض کردیم آن جناب از استماع این خبر اندوهناک گردید و مکرر فرمود:

اّنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ، رَحْمَهُ اللهِ عَلَیْهِما

خدا رحمت کند مسلم و هانی را پس ما گفتیم یابن رسول الله اهل کوفه اگر بر شما نباشند از برای شما نخواهند بود و التماس می‌کنیم که شما ترک این سفر نموده و برگردید، پس حضرت متوجه اولاد عقیل شد و فرمود شما چه مصلحت می‌بینید در برگشتن، مسلم شهید شده، گفتند به خدا قسم که بر نمی‌گردیم تا طلب خون خود نمائیم یا از آن شربت شهادت که آن غریق بحر سعادت چشیده ما نیز بچشیم، پس حضرت رو بما کرد و فرمود بعد از اینها دیگر خیر و خوبی نیست در عیش دنیا.

ما دانستیم که آن حضرت عازم برفتن است گفتیم خدا آنچه خیر است شما را نصیب کند، و آن حضرت در حق ما دعا کرد پس اصحاب گفتند که کار شما از مسلم بن عقیل نیک است اگر کوفه بروید مردم به سوی جناب تو بیشتر سرعت خواهند کرد، حضرت سکوت فرمود و جوابی نداد، چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود.

به روایت چون حضرت خبر شهادت مسلم را شنید گریست و فرمود خدا رحمت کند مسلم را هر آینه به سوی روح و ریحان و جنت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقیمانده است، پس اشعاری ادا کرد در بیان بیوفائی دنیا و زهد در آن و ترغیب در امر آخرت و فضیلت شهادت و تعریض بر آنکه تن به شهادت در داده‌اند و شربت ناگوار مرگ را برای رضای الهی بر خود گوارا گردانیده‌اند.

از بعض تواریخ نقل شده که مسلم بن عقیل علیه السلام را دختری بود سیزده ساله که با دختران امام حسین علیه السلام می‌زیست و شبانه روز با ایشان مصاحبت داشت چون امام حسین علیه السلام خبر شهادت مسلم بشنید به سراپردة خویش درآمد و دختر مسلم را پیش خواست و نوازشی به زیادت و مراعاتی بیرون عادت با وی فرمود، دختر مسلم را از آن حال صورتی در خیال مصور گشت عرض کرد یابن رسول الله با من ملاطفت بی‌پدران و عطوفت یتیمان مرعی می‌داری مگر پدرم مسلم را شهید کرده باشند، حضرت را نیروی شکیب رفت و بگریست و فرمود ای دختر اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند دختر مسلم فریاد برآورد و زار زار بگریست، و پسرهای مسلم سرها از عمامه عریان ساختند و به های های بانگ گریه در انداختند و اهل بیت علیهم السلام در این مصیبت با ایشان موافقت کردند و به سوگواری پرداختند و امام حسین علیه السلام از شهادت مسلم سخت کوفته خاطر گشت.

و شیخ کلینی قدره روایت کرده است که چون آن حضرت به ثعلبیه رسید. مردی به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد آن جناب فرمود که از اهل کدام بلدی؟ گفت از اهل کوفه‌ام. فرمود که اگر در مدینه به نزد من آمدی هر آینه اثر پای جبرئیل را در خانه خود به شما می‌نمودم که از چه راه داخل می‌شده و چگونه وحی را به جد من می‌رسانیده، آیا چشمه آب حیوان علم و عرفان در خانه ما بود و از نزد ما باشد پس مردم بدانند علوم الهی را و ما ندانیم؟ این هرگز نخواهد بود!

و سید بن طاوس نیز نقل کرده که آن حضرت در وقت نصف النهار به ثعلبیه رسید در آن حال قیلوله فرمود، پس از خواب برخاست و فرمود در خواب دیدم که هاتفی ندا می‌کرد که شما سرعت می‌کنید و حال آنکه مرگهای شما شما را به سوی بهشت سرعت می‌دهد، حضرت علی بن الحسین علیه السلام گفت ای پدر آیا ما بر حق نیستیم فرمود بلی ما بر حقیم به حق آن خداوندی که بازگشت بندگان به سوی او است.

پس علی (ع) عرض کرد ای پدرالحال که ما بر حقّیم پس از مرگ چه باک داریم حضرت فرمود که خدا ترا جزای خیر دهد ای فرزند جان من پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بیتوته فرمود چون صبح شد مردی از اهل کوفه او را اباهرة ازدی می‌گفتند به خدمت آن حضرت رسید و سلام کرد گفت یابن رسول الله چه باعث شد شما را که از حرم خدا و از حرم جد بزرگوارت رسول خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمدی حضرت فرمود ای اباهره بنی امیه مالم را گرفتند صبر کردم و هتک حرمتم کردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم، و به خدا سوگند که این گروه یاغی طاغی مرا شهید خواهند کرد و خداوند قهار لباس ذلت و خواری وعار برایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام برایشان خواهد کشید و برایشان مسلط خواهد گردانید کسی را که ایشان را ذلیل‌تر گرداند از قوم سبا که زنی فرمانفرمای ایشان بود و حکم می‌کند به گرفتن اموال و ریختن خون ایشان.

و به روایت شیخ مفید و غیره چون وقت سحر شد جوانان انصار خود را فرمود که آب بسیار برداشتند و بار کردند و روانه شد تا به منزل زباله رسیدند و در آنجا خبر شهادت عبدالله بن یقطر به آنجناب رسید چون این خبر موحش را شنید اصحاب خود را جمع نمود کاغذی بیرون آورد و برای ایشان قرائت فرمود بدین مضمون:

بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد به درستی که به ما خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر رسیده و به تحقیق که شیعیان ما دست از یاری ما برداشته‌اند پس هر که خواهد از ما جدا شود بر او حرجی نیست پس جمعی که برای طمع مال و غنیمت و راحت و عزت دنیا با آن جناب همراه شده بودند از استماع این خبر متفرق گردیدند و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعی که از روی یقین و ایمان اختیار ملازمت آن سرور اهل ایقان نموده بودند ماندند. پس چون سحر شد اصحاب خود را امر فرمود که آب بردارند آب بسیار برداشتند و روانه شدند تا در بطن عقبه نزول نمودند، و در آنجا مرد پیری از بنی عکرمه را ملاقات فرمودند آن پیرمرد از آن حضرت پرسید که کجا اراده دارید؟ فرمودند کوفه می‌روم آن مرد عرض کرد یابن رسول الله تو را سوگند می دهم به خدا که برگردی، به خدا سوگند که نمی‌روی مگر رو به نوک نیزه‌ها و تیزی شمشیرها. و از این مقوله با آن حضرت تکلم کرد آن جناب پاسخش داد که ای مرد آن چه تو خبر می‌دهی بر من پوشیده نیست ولیکن اطاعت امر الهی واجب است و تقدیرات ربانی واقع شدنی است. پس فرمود به خدا سوگند که دست از من بر نخواهند داشت تا آنکه دل پرخونم از اندرونم بیرون آورند و چون مرا شهید کنند حق تعالی برایشان مسلط گرداند کسی را که ایشان را ذلیلترین امتها گرداند. و از آنجا کوچ فرموده و روانه شد.
 

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد